«دختری با گوشوارۀ مروارید» یک عاشقانهی آرام تاریخی است که زندگی اجتماعی چند خانوادهی هلندی را در شهر دلفت و در اواسط قرن هفدهم میلادی روایت میکند. راوی داستان که همان شخصیت اصلی است، گریت نام دارد و از شانزدهسالگی شروع به تعریف سرنوشتش میکند. تریسی شوالیه (۱۹اکتبر۱۹۶۲م)، نویسندهی آمریکایی _ انگلیسیِ «دختری با گوشوارۀ مروارید»، در دل این داستان کوشیده است تا با پیوندزدن میان واقعیتهای تاریخی و تخیلات بهدوراز حقیقت خویش راز یکی از نقاشیهای پُرابهام جهان را برای خوانندهی علاقهمند به هنر و تاریخ برملا کند. این تابلو که به «مونالیزای شمال» هم شناخته میشود، کاری از یوهانس ورمر، نقاش هلندی، است. در این کتاب همزمان با آن نقاشی به برخی دیگر از آثار هنری و زندگی شخصی ورمر هم اشاره میشود. نسخهای که من از این کتاب و در طاقچهی بینهایت و البته با خوانش حرفهای و صدای گرم گلی امامی عزیز گوش کردم، نه ساعت و سیوشش دقیقه است و به کوشش رادیو گوشه ضبط شده. ترجمهی آن نیز کاری از گویندهی آن به شمار میآید و نشر چشمه آن را در سال ۱۳۸۱ش به بازار کتاب ایران فرستاده. نسخهی چاپیاش نیز که من ندیدهام، دارای ۲۳۷ صفحه است.
گریت یک خواهر و برادر دارد که همگی همراه با مادر و پدر کاشیکاریشان در یکی از کوچههای پایین شهر دلفت زندگی میکنند. دستشان به دهانشان میرسد و زندگی آرامی دارند. اما پدر کاشیکار بر اثر حادثهای کور میشود و از کار بیکار و از همین روز است که زندگی همهی افراد خانه تغییر میکند. گریت، دختر بزرگ خانواده، نیز با وجود اینکه تابهحال در عمرش کلفتی کسی را نکرده، مجبور میشود برخلاف میلش به این شغل تن بدهد تا کمی کمکحال خانوادهاش باشد. با اینکه قرار است گریت از این پس نام خدمتکار، آن هم خدمتکاری تازهکار و ردهپایین، بر خود داشته باشد و جز یکشنبهها نمیتواند در خانهاش به سر ببرد، هم خودش و هم خانوادهاش کمی هیجان در دل دارند. چون گریت میخواهد به خانهی نقاش مشهور دلفت، یعنی یوهانس ورمر، پا بگذارد و یکی از وظایف او تمیزکاری کارگاه نقاشی این هنرمند است.
در بدو ورود، گریت کشیدهای به گوش دختر خردسال اربابش میخوابند و به نظر میرسد که کلفتی سروزباندار و اخمو و پراداواطوار خواهد شد. اما داستان به مسیری دیگر میرود. گریت وقت سرخاراندن هم ندارد. از آنجا که ورمر و همسرش بچههای قدونیمقد زیادی دارند، همیشه کوهی از لباسهای چرک میریزند جلوی گریت که باید بسابد و بشورد و با دقتی که خودش میداند، پهن کند و اتو بزند. لباسشستن خیلی زود به کابوس گریت در خواب و بیداری تبدیل میشود. در آشپزخانه باید خدمتکار تماموقت خانوادهی ورمر باشد. باید بر اساس دستورات کلفتهای باسابقهتر برود بیرون و در سرما و گرما و وقت و بیوقت خرید کند. باید آدابدان باشد و در رفتار با همه بهترین کلمات را انتخاب کند. در صورت کسی خیره نشود. و در زمان خودش کمی هم تعظیم کند. بااینهمه، گریت در خانهای پا گذاشته که با خانهی خودش تفاوتهای زیادی دارد و دستکم میتواند غذای بهتری بخورد و جای گرم و نرمتری سر بر بالشت بگذارد. یا اینکه هربار با اشیاء و مهمانیها و آدمهای تازهای روبهرو و برای خودش دنیادیدهتر میشود. حتی از آنجا که گریت پروتستان است و خانوادهی ورمر کاتولیک، از این جنبه هم میتواند دنیای تازهای را با مقایسههایش کشف کند. اما مهمتر از همه آنکه مسئول نظافت کارگاه اربابش یا یوهانس ورمر میشود که اتفاقاً خیلی هم کارش مورداحترام و تأیید این هنرمند است. چون ورمر برایش مهم است که هم همهی ابزار کارش تمیز شود و هم وسیلهای جابهجا نشود یا آسیب نبیند. به مرور گریت و ورمر به هم نزدیک میشوند تا جایی که این کلفت به دستیار نقاش بزرگ شهر تبدیل میشود. رنگ میخرد برای اربابش. استخوان میساید. و حتی دربارهی تکمیل و تغییر تابلوها نظر میدهد. سرانجام، یک روز ارباب از او میخواهد تا مدل نقاشیاش شود. گریت با وجود اینکه به راحتی میتواند رفتار دیگران را برای خودش توضیح بدهد و معنی هر سکوت و حرف اطرافیانش را هم به راحتی میفهمد، مطمئن نیست که ورمر به او علاقهی قلبی دارد یا صرفاً مدلی است، مثل هزاران مدل دیگر. بدتر آنکه گریت دربارهی احساسات خودش هم تردید دارد. و اصلاً دلش نمیخواهد به آنها فکر کند. این کلنجاررفتنهای او با دلش وقتی بیشتر شود که یکشنبهها را با دوستپسرش، پیتر، سر میکند؛ پیتری که کمک قصاب است و همیشه بوی گوشت میدهد و رد خون از زیر ناخنهایش هرگز پاک نمیشود... .
از کتاب: «به مرکز میدان که رسیدم، در دایرهی کاشیها و ستارهی هشتپر میان آن ایستادم. هر پَرش متوجه جهتی بود که میتوانستم انتخاب کنم. میتوانستم به خانهی پدر و مادرم بروم. میتوانستم پیتر را در بازار گوشتفروشان پیدا کنم و به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت بدهم. میتوانستم به خانهی وان وریون بروم _ که با روی خوش از من استقبال میکرد. میتوانستم نزد وان لیوونهوک بروم و از او بخواهم به من رحم کند. میتوانستم به روتردام بروم و فرانس را بجویم. میتوانستم به پاپتیست کورنر برگردم. میتوانستم به کلیسای نو بروم و به درگاه خداوند دعا کنم. در میان دایره ایستاده بودم و دور خودم میچرخیدم.»
پیپی لوتا دلیکاتسا ویندوشیدو ماکرلمینت افریم جوراببلند دختر نهسالهی تنهایی است که در یکی از شهرهای بندری سوئد و در دورافتادهترین جای آن شهر در باغی که به ویله کولا معروف است، زندگی میکند. مادرش سالها پیش به آسمانها رفته و پیپی جوراببلند خاطرهی زیادی از او به یاد ندارد. اما از پدرش که دریانورد بوده و در یکی از سفرهای دریاییاش ناپدید شده، خاطرات زیادی دارد. چراکه تا همین اواخر، پدرش را در برخی از مسافرتهای دریایی همراهی میکرده. و بر اساس همین سفرهاست که از همهی نقاط دور و نزدیک دنیا قصههایی تعریف میکند که از شنیدنشان شاخ همه در میآید! البته حالا مدتهاست که افریم جوراببلند، پدر پیپی، از آخرین سفرش برنگشته و سرنوشتش نامعلوم است. ولی پیپی با هرکسی که روبهرو میشود، میگوید پدر من در یکی از جزایر، پادشاهِ آدمخوارهاست (و لابد پیپی هم شاهزاده خانمی است برای خودش!).
پیپی که دخترِ بازیگوش و حاضرجوابی است و حرفها و عادتهایش همه را متعجب میکند و بعضیها را هم عصبی و تا مرزهای سکته میبرد، در ویله کولا اسبی دارد و میمونی که به آن میمون کوچولو آقای ویلسون میگوید. به جز اسب و میمون، چمدانی پر از سکههای طلا هم دارد که هرچه خرجشان میکند، تمام نمیشود. بههرحال، همهی شهر برایشان جای سؤال دارد که چطور پیپی بدون آدمبزرگی در آن خانه شب و روز میگذارند و از پس کارهایش برمیآید. چون همه معتقدند باید یک آدمبزرگ حتماً بالای سر بچهها باشد تا مدام به یادشان بیاورد «درس بخوانند» یا «شب زود به رختخواب بروند» یا «شیر بخورند» یا «لباس گرم بپوشند» و... .
برخلاف این تصورات، پیپی که موهایی شلخته و سیخسیخ و به رنگ هویج دارد و صورتش پر از ککمک است و بیشتر وقتها سرتاپای نامرتبی دارد، هر طور شده از پس تنهاییاش برمیآید. و حتی میتواند به دو بچهای که در آن حوالی با پدر و مادرشان زندگی میکنند، اما همیشه تنها هستند، کمک کند. آن دو بچه خواهر و برادری به اسم تام و آنیکا هستند و همسنوسال پیپی، ولی برخلاف پیپی جوراببلند به مدرسه میروند. پیپی هم به ندرت و به تشویق تام و آنیکا گاهی سر از مدرسه در میآورد، ولی در نظر دیگران دانشآموز خوبی نیست و هر بار آتشی میسوزاند و معلم و بچهها را عاصی میکند و به خانهاش برمیگردد! البته در سفرهای دریایی و از دوست پدرش، فریدولف، چیزهایی یاد گرفته و کمی میتواند متنهای پرغلطغلوطی بنویسد. همه فکر میکنند که پیپی بچهی نادان و بیادب و بیش از حد سربههوایی است، ولی اتفاقاً از هوشی که برای دیگران قابلدرک نیست و قدرتی که از تصور دیگران خارج است و قلب بزرگی که دیده نمیشود، برخوردار است و بر همین اساس در خیلی از اتفاقات کوچکوبزرگ شهر به درد اینوآن میخورد، از خاموشکردن آتشسوزی هولناک شهر تا دفاع از بچههای کوچکی که آزار و اذیت میبینند. در ماجراهای پیپی جوراببلند، تام و آنیکا و اسب و آقای ویلسون و البته «تنهایی» دوستان و همراهان همیشگی او هستند و ویله کولا نیز مکان ثابت داستانهاست. اما بعضی وقتها آدمهای جدیدی به زندگی پیپی میآیند، مثل مردی که خودش را پادشاه آدمخوارها معرفی میکند. یا اینکه روزی و روزگاری با دوستانش سر از جزیرهای کیلومترها دورتر از ویله کولا سر در میآورد.
پیپی جوراببلند شخصیتی خیالی است که خالق آن کسی جز آسترید لیندگرن (۱۹۰۷ـ۲۰۰۲ میلادی) سوئدی نیست. لیندگرن که مهمترین جایزهی ادبیات کودک، یعنی مدال هانس کریستیان اندرسون، را به دست آورده، حضور این دخترک شیطان و بلا را در سه کتابش تکرار کرده که به طور جداگانه و در سالهای مختلف چاپ شده است. البته کتابی را که من از کتابخانهی محبوبم امانت گرفتم، ناشرش هر سه جلد را در یک مجموعه گرد آورده. رمانهای سهگانهی پیپی که آسترید لیندگرن در آنها با مهارت و هنرمندی تمام به زبان بچهها حرف میزند و با وجود دیوانگیهای عجیب و پیدرپی پیپی، همهی ماجراها را باورپذیر و دلچسب نمایش میدهد، بهترتیب در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۵۷ و ۱۹۵۹ میلادی چاپ شدهاند. این سهگانهی مشهور کودکونوجوان از اول به آخر نامهای «پیپی جوراببلند» و «پیپی به کشتی میرود» و «پیپی در دریاهای جنوب» بر خود دارد. نسخهای که من از آن و با ترجمهی فرزانه کریمی و ویرایش حسین فتاحی خواندم، بهترتیب دارای ۱۳۵ و ۱۲۰ و ۱۰۳ صفحه در یک مجلد است. ماجراهای پیپی جوراببلند که سال ۱۳۹۲ برای ششمین بار چاپ شده و به کوشش نشر قدیانی (کتابهای بنفشه) به بازار آمده، نقاشیهای کم و سیاهوسفید، اما قشنگی دارد که دستکم برای من جاذبه داشت. من این کتاب را تحتتأثیر فیلمی سوئدی برای خواندن انتخاب کردم و دوستش دارم. آنقدر دوستش دارم که دلم نمیآید به کتابخانه پسش بدهم!
.
از کتاب: پیپی گفت: «میدانم. اما اینجا کسی برای من طبل نمیزند. من اینجا کاملاً تنها هستم و چاخانهایی را که بلدم، برای خودم تعریف میکنم. البته از شنیدن آنها خیلی لذت میبرم. اما هیچکس موقع تعریف کردن این چاخانها و قصهها برایم طبل نمیزند. چند شب پیش، وقتی به رختخواب رفتم، به داستانی طولانی درباره یک گوساله فکر کردم که میتوانست طناب درست کند و از درختها بالا برود. فقط فکرش را بکن! من کلمه به کلمه آن قصه را باور کرده بودم. اما طبل! نه، واقعاً نه! هیچکس برایم طبل نمیزند!».
قصهی دوستیِ پنگوئن و میوهی درخت کاج، مثل شروع خیلی از دوستیهای دیگر، اتفاقی است. «دوستی» بیخبر میآید. نه پنگوئن قصد داشته با میوهی درخت کاج دوست شود و نه میوهی درخت کاج، منتظر پنگوئن بوده. اما روزی از روزها، پنگوئن در سرزمینِ سرد و یخی و برفی و سرتاسر سفیدرنگ خود یک چیز کوچولو و قهوهای و سیخسیخی و سفت پیدا میکند که در نظرش عجیب میآید، ولی تصمیم میگیرد با آن دوست شود. پنگوئن با بافتن یک شالگردنِ نارنجیرنگ و قشنگ و گرم، دوستی مهربانانه و راستین و پاکش را به این کوچولوی ناخوانده و تیره و سخت که کسی جز میوهی درخت کاج نیست، نشان میدهد.
میوهی درخت کاج با وجود اینکه حالا شالگردنِ نرم و گرمی دارد و به گمان پنگوئن اینطوری از سرمای پُرزور در امان خواهد بود، ناگهان میگوید «آچو»! پنگوئن میفهمد که اتفاق خوبی نیفتاده است. حتماً میوهی درخت کاج خیلی سردش شده که «آچو» میکند! پس میرود پیش پدربزرگ تا ببیند برای دوست تازهاش چهکار میتواند بکند. پدربزرگ میگوید که جای میوهی درخت کاج، جنگل است، نه در خانهای که ما هستیم وسط بوران و سرما. اینجای داستان اگر کمی گوشتان را تیز کنید، حتماً صدای قلب پنگوئن کوچولو را خواهید شنید که به آرامی میشکند. پنگوئن آنقدر این دوستی برایش مهم است که بدون معطلی بغضش را فرو میخورد و از یخبندانی که در آن زندگی میکند، با سورتمه به سوی جنگل همیشه سبز میرود. به همان جایی میرود که میوهی درخت کاج در آن بزرگ خواهد شد و دوام خواهد آورد. و دیگر «آچو» نخواهد کرد!
جنگل جای خیلی خیلی دوری است. و روزهای سخت و درازی را پنگوئن باید در راه باشد. سرانجام میرسد به همان جا که خانهی واقعی میوهی کاج است. اما خانهی خوبی برای پنگوئن نیست. پس حالا میوهی کاج باید در جنگل بماند و پنگوئن به دنیای پُربرف خودش برگردد. البته این جدایی و دوری چیزی از دوستی آن دو کم نمیکند. پنگوئن شب و روزهای زیادی را پشتسر میگذارد تا دوباره فرصتی به دست بیاورد و میوهی کاج را که احتمالاً بلندبالا و تنومند شده، از نزدیک ببیند... . «پنگوئن و میوهی درخت کاج:قصهی دوستی» برای من که هیچوقت میانهای با صمیمیشدن نداشتهام یا در واقع دوست نزدیکی ندارم، کمی غمگین بود! اما شیرینی خودش را هم داشت و به من یاد داد حتماً در دوردستها دوستی دارم که قلبهایمان به هم نزدیک است! دوستی مثلِ پنگوئنِ خوشقلب یا میوهی معصوم درخت کاج!
«پنگوئن و میوهی درخت کاج:قصهی دوستی» اثری از سلینا یون، تصویرگر و نویسندهی کودک و نوجوانِ اهل کرهی جنوبی است. این کتاب را که ۳۶ صفحه دارد، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۹۹ برای بار دوم چاپ کرده. مترجم این کتاب رضی هیرمندی و ویراستار آن شراره وظیفهشناس است. منیژه ونکی نیز آن را صفحهآرایی کرده است. بر اساس شناسهی اثر این کتاب برای گروه سنی نوخوان یا مثبت هفت مناسب است. من خواندنِ «پنگوئن و میوهی درخت کاج» را به همهی کودکان ۶ تا ۹۶ سال پیشنهاد میکنم! دینگدینگ!
.
.
.
من این کتاب را از طاقچه با راهنمایی و مشورت ترنج، خواهرزادهام، که هنوز سواد خواندن و نوشتن ندارد، از بین چند کتاب دیگر انتخاب کردم. «پنگوئن و میوهی درخت کاج» هدیهی تولد ششسالگی ترنج است، از طرف من! ترنج کتاب را خواند (عکسهایش را دید) و نظرش را پرسیدم. انگشت شستش را نشانم و با لبخندی کوچک سری تکان داد و گفت «خوب بود»! ترنج جانم، دوستت دارم.
«زهان؛ دیار یاقوت سرخ» اثری درباب یکی از سامانهای خراسان است که به نظر میرسد چنانکه شایسته است به دوستداران کتاب یا خوانندهی اهلش معرفی نشده. به نظر من کتابخوانهایی که به تاریخ و خصوصاً حوزههای محلی و شفاهی علاقهمندند و کسانی که به خواندن و اندیشیدن در روزمرگی و تکاپوی مردم عادی در محیطهای روستایی و شهری کوچک مشتاقاند، بهطور خاص اهلِ این کتاب شمرده میشوند. بنابراین، اگر به مطالعهی این مباحث تمایل ندارید، بهتر است که دنبالهی یادداشتم را نخوانید. البته با وجود نداشتن این علایق اگر از آن دست خورههای کتاب هستید که به ماجراجویی در دنیای کتابها راغباند و چند وقتی یک بار به موضوعات فراتر از عادتهای کتابخوانیشان سر میزنند، پیشنهاد میکنم این متن را تا پایان بخوانید!
قبل از اینکه با این کتاب آشنا شوم، هرگز نام زُهان به گوشم نخورده بود. و اگر هم شنیده بودم، اصلاً در خاطرم نمانده بود! زهان شهری است در شمال شرقی استان خراسان جنوبی که تا پیش از سال ۱۳۸۳ شمسی نام روستا را بر خود داشته. این منطقه، دهههاست که بهخاطر یکی از محصولات کشاورزیاش، یعنی زرشک، در کشورمان ایران شهرت دارد و بر همین اساس نویسنده، عنوان «زهان؛ دیار یاقوت سرخ» را برای آن انتخاب کرده است. این کتاب را نشر صبح امروز برای نخستین بار در سال ۱۳۹۷ و در ۴۹۱ صفحه چاپ کرده. سال بعدش نیز، یعنی ۱۳۹۸ شمسی، در سومین جشنوارهی کتاب سال خراسان از آن تقدیر شده. البته چاپش بارها تجدید شده و آخرین نسخهای که از آن در سایت کتابخانهی ملی میتوان یافت، مربوط به سال ۱۴۰۱ است که چاپ چهارم آن به شمار میآید و ۷۱۴ صفحه دارد. این اثرِ پُربرگ و وزین و خواندنی حاصل چندین سال پژوهشِ علیاکبر عباسی (۵دی۱۳۵۰) است که خود اصالت زهانی دارد و هماکنون در گروه تاریخ و ایرانشناسی دانشگاه اصفهان به تدریس مشغول است. با توجه به روند انتشار آن به نظر میرسد این تحقیق به نقطهی پایانش نرسیده و همچنان قرار است بر کیفیت و محتوای آن افزوده شود. این را هم بگویم که کتاب، نتیجهی کوشش و درنگِ شخصیتی دانشگاهی است و طبیعتاً به کار دانشگاهیان خواهد آمد. اما دلیلی نیست که خوانندهی عام نتواند از آن بهره ببرد. به نظرم این اثر که به قلمِ روان و پُرشور و نظیف علیاکبر عباسی است، هم برای افراد حرفهای و اهل فن و هم برای کتابخوانهای غیرمتخصص مناسب و جذابیتهای خاص خود را دارد.
بعد از اینکه فهمیدم دیاری در این دنیا وجود دارد به اسم زهان! و حالا کتابش را هم در دست داشتم، خیلی کنجکاو بودم که به سرعت بخوانمش و سر در بیاورم که در آن چه نوشته؛ مخصوصاً به این خاطر که زهان برایم کلمهای بیگانه و عجیبوغریب و نچسب بود! پس قدمبهقدم با نویسنده همراه شدم و خواندم. و دانستم که زهان به هر دلیلی برای من نامی ناآشنا بوده، اما تکهای از همین آبوخاک است و مردمانش ماجراهایی همچون همهی ایرانیها از سر گذراندهاند. مردم زهان نیز چون همهی ایرانیان تاختوتاز غارتگران و ظهور و سقوط فرمانروایان و شکوه شاهان را به چشم دیدهاند یا از آنها شنیدهاند. و از هر کودتا و انقلاب و جنگی در زندگی و ذهنشان یادگارها دارند. آنان نیز زیستشان آمیخته با روزهای تلخ و شیرین بوده. و بهسان همهی ایران در نوروزها و شبهای یلدا و اعیادِ دینی شادمانیها و در هر تاسوعا و عاشورا و فقدانی سوگواریها کردهاند. و زهانیان نیز همچون دیگران با نوسازی و ورود هر دستاوردِ فرهنگی یا تمدنیِ تازه داستانها داشتهاند. اما از این حافظهی جمعی یا خاطرات و آداب و رسوم مشترک که بگذریم، زهان دیار یاقوت است و در کمتر جایی، چنانکه آنجا، زندگی مردمانش با کشتوکار در مزارعِ این محصول پیوند خورده. در این خطه از دیرباز تاکنون، در پسِ هر گل و گندم و درختِ کهنسالی، در سیمای هر پلنگ و گوسفند و عقابی و در دلِ هر باغستان و کوه و آب روانی رازهایی نهفته بوده که جز ذهن و ضمیر مردمانش، خاصه پیرانش، با آنها آشنا و مأنوس نیست. و همین سالخوردگاناند که از فرازوفرودِ حمام و امامزاده و قلعه و آبانبار و آسیابِ زهانشان باخبرند. و دردی که مردمانش در پی هر سیلاب و زمینلرزه و قحطی کشیدهاند، در سینهی همین زهانیان است و بس. مخصوصاً مقصودم این است که بگویم بخشی از محتوای این پژوهش با مراجعه به کتابهای تاریخی و ادبیِ رسمی و اسناد و وقفنامهها و کتیبهها و ابنیه و عکسها فراهم آمده. اما پژوهشگر بهمنظور درنگ در زیست مردم زهان و ارائهی تحلیلهای خویش، چه در مباحث اجتماعی و اقتصادی و چه در موضوعات سیاسی، راهی نداشته جز آنکه بارها با صبر و حوصله و دقت پای صحبتِ پیرمردان و پیرزنان بنشیند و از دل مصاحبههای هدفمند، کتاب حاضر را به جامعهی علمی و فرهنگی و بهویژه زهانیان تقدیم کند.
«زهان؛ دیار یاقوت سرخ» گنجینهای کمنظیر از فکر و خیال و باور و کردار مردمانش است، چه فرادستان و نخبگانش و چه فرودستان و اهالی کوی و برزنش. این کتاب مجموعهای است که اشک و لبخندها، بغض و دوستیها، رنج و سرخوشیها و خطاها و سنتهای زیبایِ زن و مرد و کودکِ زهان را از دورترین ایام تا عصر حاضر به تصویر میکشد. نگارنده با تأمل در مباحثی چون وضعیت جمعیتی و مهاجرت و گردشگری زهان نشان داده که در کنار گذشته و حالِ زهان به آیندهی این ناحیه نیز اهمیت میدهد. خواندنِ «زهان؛ دیار یاقوت سرخ» باتوجهبه حجمش بردباری خاص خودش را میخواهد! البته اگر خوانندهی اهلش باشید، نه سختی خواندن که پُرباری و جاذبهاش به چشمتان میآید. «زهان؛ دیار یاقوت سرخ» که بازتابی از دلبستگی بیحد و مرز نگارندهاش به آن خطه است، با این پاراگراف آغاز میشود: «شهر زهان، در خراسان جنوبی، شهری است کوچک با سابقهای کهن، فرهنگی استوار و فرهیختگانی نامور. این روستای تازه شهرشده مهد زرشک ایران و یاقوت سرخی است که شهرت و کیفیت آن زبانزد خاص و عام است. همواره دوست داشتم دربارۀ زادگاهم زهان کتابی بنویسم و حداقل آنچه در ذهن من و همسالان من و بیشتر از آن در ذهن نسل قبل از من بوده و هست، از فرهنگ و اوضاع و احوال این دیار به قلم آورم و از محوشدن آن با گذشت زمان جلوگیری کنم؛ «وقتی از نیستی میترسیم دست به قلم میبریم.» در واقع، یکی از رسالتهای تاریخ شفاهی نگارش مطالبی است که در حال طلوع و غروب است.»
بچهای بهنام ریزه گربهای غیراهلی داشته که از دست همه فرار میکرده. اما هر بار که ریزه صدایش میزده، فوری به آغوش او میرفته. حالا گربه غیبش زده و ریزه بهخاطر گمکردنش غصهدار است. این کودکِ دلشکسته و غمگین همینطور که در حال پرسهزدن و کلنجاررفتن با دردش است، ناگهان سوارکاری را میبیند. سوارکار از قیافهی کودک پی میبرد که ناراحت است. پس علتش را جویا میشود. مرد وقتی میفهمد، گمکردن گربه به چشمش کوچکتر از غم خودش میآید. و میگوید من که چیزهای مهمتری گم کردهام، هم دستهکلیدم و هم کلاه و اسبم را. ریزه به فکر میرود و در سکوت، مردِ پُردردتر از خودش را ترک میکند.
ریزه همینطور که تصمیم میگیرد با درد گمکردن گربهاش به دوردستها برود، با کسانی دیگر هم روبهرو میشود که هرکدام گمشدهای دارند. و همه هم غم یا گمکردهی خود را بزرگتر از غم و گمکردهی ریزه میدانند. انگار که زاری و اندوه ریزه نسبتی با نام و هیکلش دارد! هر دو ریزهاند! ریزه کلاغی را میبیند که پاهایش میان سنگها گیر کرده و نمیتواند پرواز کند. آدمی جلویش سبز میشود که وطنش زیر آب رفته و حالا آواره است. دیوی را دیدار میکند که با هیچچیز شکمش سیر نمیشود و همیشه گرسنه است. و همینطور کسان دیگری هم میبیند که گرفتاریهایی دارند.
او کمکم میفهمد که آدمی و اصلاً هر موجود زندهای زندگیاش آمیخته با درد است. ریزه متوجه میشود که مشکلات و رنجها و ناخوشیهای زیادی، از قحطی و کمبود مواد غذایی و ظلم و ستم تا بیکاری و آلودگیهای آب و هوا و ناامیدیِ بشر دنیا را فراگرفته. اما این موضوع باعث نمیشود که خاطرهی گربهاش را فراموش کند. ریزه هنوز دردی گنده در دلش دارد. آخرین موجودی که سر راه ریزه میآید، سگی است که او هم به ناراحتی ریزه پی میبرد. اما سگ برخلاف دیگران غمهای خود را به ریزه نمیگوید و به جایش برای او راهحلی دارد. سگ پیشنهاد میکند که بیا با هم داستانی دربارهی گربهیِ نااهلیِ گمشدهات «بنویسیم».
«ریزه» اثری از تصویرگر و نویسندهی بلژیکی،آنه اربو (تولد: ۱۹۷۵م) است. این داستان در جایی از کتاب برای نونهالان یا مثبت ۹ و در جایی دیگر از کتاب نیز برای نوباوه یا مثبت ۴ تعریف شده! همچنین، آن را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده. «ریزه» ۳۲ صفحه دارد و زبان اصلی آن فرانسوی بوده. مترجم و ویراستار و صفحهآرای آن نیز بهترتیب شیما حسینی و مرضیه طلوع اصل و ملیحه بشنوایی هستند. «ریزه» به زیبایی و بدون اینکه کتاب را تلخ و زهرناک کند به خواننده یاد میدهد که زندگی آدمی گرهخورده به مشقتها و گرفتاریهاست. مخصوصاً برای خوانندهای خوب است که به گمانش دنیا دارد بر سرش آوار میشود و جز غم او بقیهی دنیا در آرامش و سرخوشی است. آنه اربو بدون اینکه بچهها را گیج و سردرگم کند به سادگی و البته بهدوراز بیان مستقیم، یادشان میدهد که به جز مشکلاتی که هرکس در زندگی شخصی خود میبیند، در دنیا معضلاتِ سیاسی یا اقتصادی یا اجتماعیای وجود دارد که با روزگار همهی ما پیوند خورده. اربو به بچهها و حتی به بزرگترهایِ اهلش میآموزد که در کنار رنجهای خود، دردهای دیگران را هم ببینند. و یاد میدهد که هر مشکلی راهحلی درد. و شاید «نوشتن» و «قلمبهدستگرفتن» راهی خوب برای تسکین بعضی دردهایمان باشد. بهنظرم «ریزه» در کنار داستان و مضمون دلچسب و مفیدش، جذابیت بصریاش هم پرکشش است. «ریزه» اولین داستانی است که من بعد از رفع فیلترینگ چندروزهی طاقچه در مرداد ۱۴۰۲ برای خواندن انتخاب کردم. این اثر نیز مثل بیشتر کتابهای کودک و نوجوان در طاقچه نسخهی پیدیاف دارد، نه ایپاب.