زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی
زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی

دختری با گوشوارۀ مروارید

«دختری با گوشوارۀ مروارید» یک عاشقانه‌ی آرام تاریخی است که زندگی اجتماعی چند خانواده‌ی هلندی را در شهر دلفت و در اواسط قرن هفدهم میلادی روایت می‌کند. راوی داستان که همان شخصیت اصلی است، گریت نام دارد و از شانزده‌سالگی‌ شروع به تعریف سرنوشتش می‌کند. تریسی شوالیه (۱۹اکتبر۱۹۶۲م)، نویسنده‌ی آمریکایی _ انگلیسیِ «دختری با گوشوارۀ مروارید»، در دل این داستان کوشیده است تا با پیوندزدن میان واقعیت‌های تاریخی و تخیلات به‌دوراز حقیقت خویش راز یکی از نقاشی‌های  پُرابهام جهان را برای خواننده‌ی علاقه‌مند به هنر و تاریخ برملا کند. این تابلو که به «مونالیزای شمال» هم شناخته‌ می‌شود، کاری از یوهانس ورمر، نقاش هلندی، است. در این کتاب هم‌زمان با آن نقاشی به برخی دیگر از آثار هنری و زندگی شخصی ورمر هم اشاره می‌شود. نسخه‌ای که من از این کتاب و در طاقچه‌ی بی‌نهایت و البته با خوانش حرفه‌ای و صدای گرم گلی امامی عزیز گوش کردم، نه ساعت و سی‌وشش دقیقه است و به کوشش رادیو گوشه ضبط شده. ترجمه‌ی آن نیز کاری از گوینده‌ی آن به شمار می‌آید و نشر چشمه آن را در سال ۱۳۸۱ش به بازار کتاب ایران فرستاده. نسخه‌ی چاپی‌اش نیز که من ندیده‌ام، دارای ۲۳۷ صفحه است.

گریت یک خواهر و برادر دارد که همگی همراه با مادر و پدر کاشی‌کاری‌شان در یکی از کوچه‌های پایین شهر دلفت زندگی می‌کنند. دستشان به دهانشان می‌رسد و زندگی آرامی دارند. اما پدر کاشی‌کار بر اثر حادثه‌ای کور می‌شود و از کار بیکار و از همین روز است که زندگی همه‌ی افراد خانه تغییر می‌کند. گریت، دختر بزرگ خانواده، نیز با وجود اینکه تابه‌حال در عمرش کلفتی کسی را نکرده، مجبور می‌شود برخلاف میلش به این شغل تن بدهد تا کمی کمک‌حال خانواده‌اش باشد. با اینکه قرار است گریت از این پس نام خدمتکار، آن هم خدمتکاری تازه‌کار و رده‌پایین، بر خود داشته باشد و جز یکشنبه‌ها نمی‌تواند در خانه‌اش به سر ببرد، هم خودش و هم خانواده‌اش کمی هیجان در دل دارند. چون گریت می‌خواهد به خانه‌ی نقاش مشهور دلفت، یعنی یوهانس ورمر، پا بگذارد و یکی از وظایف او تمیزکاری کارگاه نقاشی این هنرمند است.

در بدو ورود، گریت کشیده‌ای به گوش دختر خردسال اربابش می‌خوابند و به نظر می‌رسد که کلفتی سروزبان‌دار و اخمو و پراداواطوار خواهد شد. اما داستان به مسیری دیگر می‌رود. گریت وقت سرخاراندن هم ندارد. از آنجا که ورمر و همسرش بچه‌های قدونیم‌قد زیادی دارند، همیشه کوهی از لباس‌های چرک می‌ریزند جلوی گریت که باید بسابد و بشورد و با دقتی که خودش می‌داند، پهن کند و اتو بزند. لباس‌شستن  خیلی زود به کابوس گریت در خواب و بیداری تبدیل می‌شود. در آشپزخانه باید خدمتکار تمام‌وقت خانواده‌ی ورمر باشد. باید بر اساس دستورات کلفت‌های باسابقه‌تر برود بیرون و در سرما و گرما و وقت و بی‌وقت خرید کند. باید آداب‌دان باشد و در رفتار با همه بهترین کلمات را انتخاب کند. در صورت کسی خیره نشود. و در زمان خودش کمی هم تعظیم کند. بااین‌همه، گریت در خانه‌ای پا گذاشته که با خانه‌ی خودش تفاوت‌های زیادی دارد و دست‌کم می‌تواند غذای بهتری بخورد و جای گرم و نرم‌تری سر بر بالشت بگذارد. یا اینکه هربار با اشیاء و مهمانی‌ها و آدم‌های تازه‌ای روبه‌رو و برای خودش دنیادیده‌تر می‌شود. حتی از آنجا که گریت پروتستان است و خانواده‌ی ورمر کاتولیک، از این جنبه‌ هم می‌تواند دنیای تازه‌ای را با مقایسه‌هایش کشف کند. اما مهم‌تر از همه آنکه مسئول نظافت کارگاه اربابش یا یوهانس ورمر می‌شود که اتفاقاً خیلی هم کارش مورداحترام و تأیید این هنرمند است. چون ورمر برایش مهم است که هم همه‌ی ابزار کارش تمیز شود و هم وسیله‌ای جابه‌جا نشود یا آسیب نبیند. به مرور گریت و ورمر به هم نزدیک می‌شوند تا جایی که این کلفت به دستیار نقاش بزرگ شهر تبدیل می‌شود. رنگ می‌خرد برای اربابش. استخوان می‌ساید. و حتی درباره‌ی تکمیل و تغییر تابلوها نظر می‌دهد. سرانجام، یک روز ارباب از او می‌خواهد تا مدل نقاشی‌اش شود. گریت با وجود اینکه به راحتی می‌تواند رفتار دیگران را برای خودش توضیح بدهد و معنی هر سکوت و حرف اطرافیانش را هم به راحتی می‌فهمد، مطمئن نیست که ورمر به او علاقه‌ی قلبی دارد یا صرفاً مدلی است، مثل هزاران مدل دیگر. بدتر آنکه گریت درباره‌ی احساسات خودش هم تردید دارد. و اصلاً دلش نمی‌خواهد به آنها فکر کند. این کلنجاررفتن‌های او با دلش وقتی بیشتر شود که یکشنبه‌ها را با دوست‌پسرش، پیتر، سر می‌کند؛ پیتری که کمک قصاب است و همیشه بوی گوشت می‌دهد و رد خون از زیر ناخن‌هایش هرگز پاک نمی‌شود... .

از کتاب: «به مرکز میدان که رسیدم، در دایره‌ی کاشی‌ها و ستاره‌ی هشت‌پر میان آن ایستادم. هر پَرش متوجه جهتی بود که می‌توانستم انتخاب کنم. می‌توانستم به خانه‌ی پدر و مادرم بروم. می‌توانستم پیتر را در بازار گوشت‌فروشان پیدا کنم و به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت بدهم. می‌توانستم به خانه‌ی وان وری‌ون بروم _ که با روی خوش از من استقبال می‌کرد. می‌توانستم نزد وان لیوون‌هوک بروم و از او بخواهم به من رحم کند. می‌توانستم به روتردام بروم و فرانس را بجویم. می‌توانستم به پاپتیست کورنر برگردم. می‌توانستم به کلیسای نو بروم و به درگاه خداوند دعا کنم. در میان دایره ایستاده بودم و دور خودم می‌چرخیدم.»