«طاقت بیار، طاقت بیار؛ که پهلوانی جز به طاقت نیست. چون تو را شکنجه میکنند باید برایشان بخندی، و اگر نتوانی خندید آب دهان برایشان بیفکنی، و اگر آب دهان نتوانستی افکند ناسزایشان بگویی، و اگر ناسزاگفتن نتوانستی دندان بفشری، و اگر دندان خشم فشردن نتوانی مباد بنالی که ایشان از تو همین خواهند؛ و اگر بیش خواهند مباد بگریی که چون بگریی آنگاه است که ایشان بر تو بخندند.»
اینها را بهرام بیضایی میگوید، در «قصههای میرکفنپوش» که یکی دیگر از شاهکارهای این هنرمند در ادبیات نمایشی است. «قصههای میرکفنپوش» روایتی از خودکامگی و تهدید وطن است که دشمنان در یک سوی آن و مردمان سردرگم و جوینده خلاصی در سوی دیگرش ایستادهاند.
دشمنان این فیلمنامه مغولاناند، یعنی نمودی از بدخواهان ایران در تمام ادوار تاریخ، چنانکه مردم کوی و برزن نیز نماینده ایرانیان در تمام دورههای تاریخی به حساب میآیند. آنچه در این میانه دشمنی و ستمدیدگی جلبنظر میکند، مفهوم نجات و رهیدن است.
بیضایی که همواره نادانی و بیخردی عامه یکی از دغدغههایش بوده است، در این اثر نیز روایتی جاندار و سنجیده از جهل آدمها دارد. این فیلمنامهنویس و کارگردان کشورمان نشان میدهد که مردم چگونه در جستوجوی رهاییاند، اما مسیر رسیدن به آن را بهدرستی پیدا نمیکنند.
بیشتر بازیگران داستان برای رهایی از دشمن به پشت و پستوها پناه میبرند یا در انتظار رهانندهای هستند که یک روز از دوردستها خودنمایی کند. نقد جزجزء کنشها و باورهای مردم هنر همیشگی بیضایی است:«هیچوقت در زندگی راست گفتهای؟ هروقت گفتم بد دیدم. هروقت گفتم کسی باورم نکرد.»
یکی از غمناکترین و خواندنیترین تکههای فیلمنامه قسمتی است که مردان یک روستا پیش از رسیدن مغولان، به شکنجه خود مشغول میشوند. این شکنجه تمرینی برای روزهای پیشرو است؛ روزهایی که مغولان به روستا میآیند و زجرشان میدهند. جاذبه ماجرا آنجا است که مردان خودشان از شکنجه خودشان جان میدهند، بیآنکه عذاب مغولان را به چشم ببینند. «قصههای میر کفنپوش» آدمهای هوشیار هم دارد که در پوشش زنان ظاهر میشوند.
ترلان و حره و ارکان سه شخصیت اصلی و سه زنی هستند که خود در برابر دشمنان قامت راست میکنند تا رهایی برای خودشان و مردمان دیارشان معنا یابد. نه فرار میکنند و نه منتظر کسی میمانند. ترلان و حره و ارکان که گویی یک روح در سه تن هستند، راه خلاصی از خودکامگان را در رزمیدن با آنان یافتهاند. این سه زن ناظران و شنوندگان صبور مردماند: «دنیا بد است. کسی باید بیاید.»
اگر به خواندن تاریخ درد علاقهمندید، «قصههای میرکفنپوش» را بخوانید: «صورت تو این نبود؛ چهرههایی که میشناختم کجاست؟ چرا فکرهایم را پنهان کنم؛ ما دیوانه شدهایم. این درد و درهای بسته عاقل را هم دیوانه میکند. من میخواهم بروم به کوچه. من از اینجا میروم.»
«قصههای میرکفنپوش» از آن جایی آغاز میشود که ایلخان مغول به میرمهنا، مردی آهنگر، دستور میدهد دخترش ترلان را برای ازدواج با او و سه پسرش به درگاه آنان بفرستد. این فیلمنامه که ۹۷ صفحه دارد، در سال ۱۳۷۴ بهکوشش انتشارت روشنگران چاپ شد، اما فیلم نشد.