«زلیخا چشمهایش را باز میکند» رمانی روسیهای است از نویسندهی آن کشور بهنام گوزل یاخینا (تولد: ۱۹۷۷ میلادی). نسخهای که من از این کتاب خواندم نشر نیلوفر با ترجمهی زینب یونسی در سال ۱۳۹۶ چاپ کرده است. این ترجمه ۴۹۰ صفحه دارد. «زلیخا چشمهایش را باز میکند» در سال ۲۰۱۵ میلادی دو جایزهی «کتاب بزرگ روسیه» و «یاستایا پولیانا» را دریافت کرده است.
وقایع رمان از سال ۱۹۳۰ میلادی شروع و در شوروی سیر میشود. این اثر دادههای جالبی از وضعیت زندگی گروهی از تاتارهای روسیه دارد. مخصوصاً درباب فرهنگ و دینشان و نگاه آنان به حکومت مرکزی و مشکلاتی که ممکن بود در جایگاه یکی از اقوام شوروی با آن روبهرو شوند، بهویژه تأثیر اصلاحات اقتصادی دولت بر زیست آنان، دادههای درخور اعتنایی دارد. نویسنده برای خلق حالوهوای این رمان از زندگی مادربزرگش الهام گرفته است و میتوان آن را داستانی بر اساس واقعیت دانست.
ماجرا از این قرار است که زن و شوهری تاتار و مسلمان بهنامهای زلیخا و مرتضا (خود ناشر از این املای مرتضی استفاده کرده است) همراه با مادرِ مرد زندگی میکنند. مرتضا وقتی چهلوپنجساله بوده و زلیخا پانزدهساله با هم ازدواج کردهاند. مادرشوهرِ زلیخا به بهانههای مختلف او را سرکوفت میزند و سرزنش میکند. از موضوعاتی که بهخاطر آن به جان عروسش میافتاد اندام نزار زلیخا است؛ اندامی که بهنظر مادرشوهر باعث شده تا بچههایش یکی بعد از دیگری از دست بروند و حالا پسرش بدون فرزند باشد. البته زلیخا فقط بهخاطر تلفشدن بچهها بدوبیراه نمیشوند. او بهعلت دختربودن بچههای مردهاش هم باید طعنه و کنایه بشنود.
شوهر زلیخا بهدلیل ارتکاب به تخلفی، از سوی نمایندهی دولت، ایگناتوف، کشته میشود. از این بهبعد زلیخا به اسارت درمیآید و به سیبری، اردوگاههای کار اجباری، فرستاده میشود. در این میان، رابطهی زلیخا و قاتل شوهرش نیز به مرحلهی تازهای وارد میشود. حالا دیگر ایگناتوف فقط یک قاتل نیست... . بهنظر من خواندن این رمان حالوحوصله میخواهد و کتابی نیست که هرکسی را جذب کند. از قسمتهای جالب آن برای من دگرگونی اعتقادات دینی زلیخا بود که از مشکلات زندگیاش ناشی میشد. نسخهای که از این کتاب امانت گرفتم شمارهبندیاش ایراد داشت. این نسخه چاپ اول کتاب است. امیدوارم ناشر محترم در نوبتهای بعدی آن را اصلاح کرده باشد.
از کتاب: دیگر کمتر و کوتاهتر عبادت میکرد؛ اگر میان کارهایش دست میداد اعتراف وحشتناکی بود، ولی در سرش افکار شیطانی و گناهآلودی میچرخید. شاید خدا آنقدر مشغول کارهای دیگر است که آنها را فراموش کرده، سی نفر جدا افتاده و گم شده در جنگلهای سیاه سیبری. شاید خدا لحظهای رویش را از این تبعیدیها برگردانده و آنوقت رد آنها را گم کرده؟ شاید هم جایی که آمدهاند آنقدر دور است که نگاه خدا به آن نمیرسد. عجیب است! ولی این فکر به او امیدی شگرف میبخشید.شاید خدایی که چهار فرزندش را گرفته بود و لابد خیال داشت پنجمی را هم بگیرد، حالا متوجه آنها نیست؟ هرچه چشم میاندازد، غیب شدن مشتی موجود بیچاره و ازپاافتاده به چشمش نمیآید. جرأت این را نداشت عبادت را به تمامی بگذارد، ولی تلاش میکرد آنقدر بیصدا و آرام و سریع زمزمه کند که هیچکس نفهمد. جوری زیر لب دعا کند که خدا نشنود.