زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی
زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی

آن سالها (یادهای کودکی و نوجوانی)، دفتر نخستین

محمدجعفر یاحقی در دفتر اول «آن سالها» از خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش می‌گوید؛ یعنی از زمانی که همراه با خانواده‌اش در شهر کوچک فردوس، زادگاهش، زندگی می‌کند. به‌دلیل به‌یادنیاوردن تاریخ شماری از روزها یا به هر انگیزه‌ی دیگری در بیشتر صفحات کتاب از آوردن سن دقیق راوی خودداری شده. اما با توجه به اینکه یاحقی، پژوهشگر و فردوسی‌‌شناس کشورمان، متولد ۱۳۲۶ شمسی است، می‌توان گفت خاطرات او از سالی شروع می‌شود که یک بزرگ‌سال متولد این تاریخ توان به‌یادآوردنشان را دارد، البته بزرگ‌سالی که به‌مرور متوجه می‌شویم در کودکی و نوجوانی از هوش و حافظه‌‌ای سرشار برخوردار بوده. ۱۳۴۵‌ شمسی نیز که محمدجعفر، نوزده‌ساله است و برای تحصیل در ششم ادبی به مشهد می‌رود، سال پایان کتاب به حساب می‌آید.

محمدجعفر بیش از همه پسرکی لجباز است. لجبازی اولین خصیصه‌ا‌ی است که در کتاب «آن سالها» به چشم می‌آید. و خود نویسنده هم بارها به‌طور مستقیم بر آن تأکید کرده. البته شاید به‌جای واژه‌ی «لجباز» بتوان «سرتق» را به کار برد! به‌نظرم لجباز بیشتر آدمی یک‌دنده و کله‌شق و ستیزه‌جو را تداعی می‌کند. اما سرتق ملایمتی دارد که غالباً شیرینی و بازیگوشی و چموشی‌ ایام کودکی و نوجوانی را به یاد می‌آورد و از روی معصومیت است. محمدجعفر با همین سرتق‌بازی‌ها اطرافیانش را دستپاچه می‌کند و به خیلی از خواسته‌هایش می‌رسد. او در هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی از امانت‌گرفتن کتاب‌قصه‌ی «امیرارسلان نامدار» گرفته تا سفر به مشهد برای ادامه‌تحصیل در سال ششم دبیرستان، بلایی به سر خانواده و دیگر اطرافیانش می‌آورد که دیگران جز تسلیم‌شدن در برابر خواسته‌ی او راهی نمی‌بینند.

این پسرک خراسانی به جز سال‌هایی اندک از عمرش، همواره در فقر یا وضعیتی از بخور و نمیر زندگی می‌کند. پدر و مادر و حتی کودکان خانه برای به‌دست‌آوردن اندک‌پولی شب و روز تلاش می‌کنند، اما  هرگز به ثبات مالی نمی‌رسند. ناداری و مسائل مختلف دیگری، به‌خصوص توجه دائمی پدرِ محمدجعفر به برادرش که عموی راوی می‌شود و بیمار روانی است یا در واقع ممانعت پدر خانواده از سپردن عمو به بیمارستان، موجب پیدایی اختلافات دامنه‌داری می‌شود که کام زندگی را برای همه‌ی اهل خانه تلخ می‌کند. حس تنهایی و بی‌کسی همواره در تمام روزهای کودکی و نوجوانی با محمدجعفر است. فردوس نیز با وجود اینکه نام شهر را بر خود دارد، غالباً زندگی در آن با کمبودها و دل‌مردگی‌های خاص خودش گره خورده است،  به‌ویژه در سردشت محله‌ی زندگی راوی. محمدجعفر که در پیامد این اتفاقات غرورش جریحه‌دار، قلبش زخمی و ذهنش خسته شده، از خُردی تا نوجوانی برای خودش دنیایی می‌سازد که در پناه آن اندکی تسلی یابد. بر همین اساس، گاهی به دنیای خیالات پا می‌گذارد. به دشت و باغ و رودخانه رو می‌کند. با درختان و گوسفندان و بچه‌هایشان انس می‌گیرد. به حدیث و قرآن و شعر و افسانه‌ها و کتاب‌ها دل می‌بندد. و این گستره‌ی خواندن‌هایش را هر سال پربارتر و دقیق‌تر می‌کند. و از هرکدام که به دلش بیشتر می‌نشیند، در دفتری به یادگار می‌نویسد. برای خودش دوستانی می‌یابد؛ یاران غاری که همیشه در بازی و درس‌خواندن و فوتبال و کشتی و هر وقت‌گذرانی دیگری پشت یکدیگرند.

محمدجعفر یاحقی در این اثر نه‌تنها گوشه‌هایی از زندگانی خود را به تصویر می‌کشد (در مقام مردی که تاریخ فراموشش نمی‌کند)، بلکه به سراغ فرودستان و از آن جنس آدم‌هایی می‌رود که کمتر در تاریخ‌های رسمی نام و نشانی از آنها می‌توان یافت و به راحتی فراموش می‌شوند. از مادرش می‌گوید و رنج‌هایش و نفرین‌هایی که همیشه بر زبان داشت. از پدر مذهبی‌اش می‌نویسد که درد درآوردن نان رهایش نمی‌کرد. از خواهر و برادر و همه‌ی کودکان شهر کوچکشان می‌گوید که جز تسلیم در برابر دنیا و باورهای بزرگ‌ترها راه و چاره‌ای نداشتند. از زندگی پراندوه و دل‌خوشی‌های کوچک خاله فاطمه یاد می‌کند که سرانجامش تنهایی بود. و روزگار عمو صفوی را نشان می‌دهد که خود به‌تنهایی سوگ‌نامه‌ی تمام و کمالی بود. یاحقی هیچ‌کس را فراموش نمی‌کند؛ نه دخترهای عشوه‌گر و جاهل‌ها و داش‌مشتی‌ها کوی و برزن را و نه گنگ‌ها و ساده‌دلان و مجانین بی‌پشت‌وپناه را. در دنیای یاحقی، سگ و بزغاله و خر هم احساسات و زندگانی‌ای دارند که نمی‌توان بی‌خیال از کنارشان گذشت. در دل روایت زیست همین آدم‌هاست که چگونگی برپایی جشن‌‌ها و سوگواری‌ها، روزمرگی‌ها، کار و تحصیل و اشتغال، دین‌داری و باورهای سیاسی و گویش مردم فردوس نیز در سالیان یادشده به قلم می‌آید.

نسخه‌ای که من از «آن سالها» خواندم، چاپ اول آن است و سال ۱۳۷۱ به بازار نشر آمده. این کتاب را که ۳۲۸ صفحه دارد، آستان قدس رضوی چاپ کرده. اگر به خواندن کتاب‌های خاطرات و زندگی‌نامه‌ای علاقه‌مندید، به‌نظرم «آن سالها» را از دست ندهید. این کتاب پرکشش ظاهراً جلد دومی هم دارد که من هنوز ندیده‌ام. «آن سالها»ی محمدجعفر یاحقی را تحت‌تأثیر «یاد آن سالها» اثر علی‌اکبر عباسی، خراسانی دیگری، برای خواندن انتخاب کردم. و خشنودم! سفر به فردوس به روایت محمدجعفر یاحقی «در زندگی یکنواخت و بی‌حادثۀ من» لذتی داشت، که تا مدت‌ها از یاد نخواهم برد.  

.

از عمو پرسیده بودند چرا این کار را کردی؟ جواب داده بود: مستُم بینُم پیشون دنیا هو کُجست! (می‌خواستم ببینم آخر دنیا کجاست.)

اسب و سیب و بهار

در ابتدایِ «اسب و سیب و بهار» خبری از بهار نیست. فقط اسبِ سفید و سیبِ سرخ هستند. در روزی که گله‌دار، اسبِ سفید و دیگر اسب‌هایش را به کنار رودخانه برده است، اتفاقی می‌افتد. اسبِ سفید از دوستانش جدا می‌شود و به سیبستانی می‌رود که در آنجا هیچ اسبی نیست. اسبِ سفید حالا ناخواسته تنهاست. در همان سیبستان، باغبان‌ها سیب همه‌ی درختان را چیده‌اند و بار زده‌اند و برده‌اند. اما سیبِ سرخی را فراموش کرده‌اند. سیبِ سرخ هم حالا بدون اینکه بخواهد، تنهاست. روز بعد، اسب می‌بیند که آن‌قدرها هم تک و تنها نیست. بر شاخه‌ی یکی از درختان، سیب سرخی است که اگر به آن تنه بزند، حتماً پایین می‌آید. پس می‌زند. و سیب از آن بالا قل می‌خورد و روی یال اسب آرام می‌گیرد. حالا هیچ‌کدام تنها نیستند. هرکدام برای خودش دوستی دارد.

«اسب و سیب و بهار» داستانی است به قلمِ بی‌پیرایه و شیرین و لطیف احمدرضا احمدی (۱۳۱۹ـ۱۴۰۲). او در این کتاب به زیبایی و با تخیلی دل‌نشین از دوستی اسبی سفید با سیبی سرخ حرف می‌زند که هرلحظه ممکن است پیشامدی کوچک یا بزرگ آن دو را از هم جدا کند. اما اسب و سیب هر دو مراقب‌اند که هیچ‌چیز و هیچ‌کس آنها را از هم دور نکند؛ از موج‌های دریا و سیاهی شب و نم‌نم باران و جویبار سرکش گرفته تا پسرک شکمو و شیطانی که دلش می‌خواهد گازی گنده به سیب بزند. اگر هم فاصله‌ای بین اسب و سیب بیفتد، هر دو چشم‌انتظار همدیگر می‌مانند یا در جست‌وجوی یکدیگر تلاش می‌کنند. آن دو، تابستان و پاییز و زمستان را پشت‌سر می‌گذارند تا سرانجام به بهاری برسند که دوستی‌شان در آن بیش از هر زمانی قرص و محکم شده. حالا در بهار رفاقت اسبِ سفید و سیبِ سرخ حسابی‌ ریشه‌دار شده و در نظر هر بیننده‌ای دل‌فریب است. و شاید حالا هر کره‌اسب و هر شکوفه‌ی سیبی آرزومند است تا یک روز به چنان مرتبه‌ی دوستی و صمیمیتی دست پیدا کند.

داستان «اسب و سیب و بهار» را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در سال ۱۳۹۵ منتشر کرده. این کتابِ داستانی ۳۲ برگ دارد. ویراستار آن زیتا ملکی و تصویرگر و صفحه‌آرای آن راشین خیریه است. به نظر من طراحی جلد و در کل زیبایی بصری این کتاب جذابیت دارد. و با وجود اینکه برای رده‌ی سنی «د» (کلاس هفتم و هشتم و نهم) تعریف شده، به‌نظرم برای کودکان زیر «د» و بزرگ‌سالان هم دل‌چسب است. البته اگر در جست‌وجوی کتاب‌های این‌چنینی باشند! در واقع، همه می‌دانیم که این رده‌های سنیِ تعریف‌شده وحی منزل نیست. این کتاب با توجه به حال‌وهوای آن که پا را در دنیایی فراتر از واقعیت‌ها می‌گذارد، ممکن است برای گروهی از کودکان یا نوجوانان نچسب و بی‌بامزه به نظر برسد! اگر تجربه‌ی معرفی‌کردن کتاب به کودکان و نوجوانان داشته باشید، حتماً می‌دانید که گروهی از آنها فوری به تخیلات این‌چنینی واکنش نشان می‌دهند و با جمله‌هایی مثل «خب، که چه؟» و «چه بیخود!» دیدگاهشان را بیان می‌کنند! به نظرم اگر قصد دارید که این کتاب را به کودک یا نوجوانی هدیه بدهید، باید از سلیقه‌ی کتاب‌خوانی و میزان درک و فهمش تا حدی آگاه باشید یا اگر در حضور آنها می‌خوانیدش، باید آمادگی جواب‌دادن به سؤالات مختلفی را داشته باشید. برای نمونه: «چطور یک سیبِ سرخ در چهار فصل سالم می‌ماند و پژمرده نمی‌شود؟!» یا «آخر وقتی اسب و سیب زبان همدیگر را نمی‌فهمند، چطور با هم دوست می‌شوند؟!» یا «چطور است که این اسب، آن سیب را نمی‌خورد؟!». به‌هرروی، «اسب و سیب و بهار» داستانی خواندنی است درباره‌ی دوستی و مراقبت از دوستی که با تصویرگری زیبا و رنگینش پرکشش‌تر هم شده. پیش‌تر از احمدرضا احمدی در فیدیبو مجموعه‌شعر «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» را خوانده بودم که به دلم چنگی نزد و ناتمام رهایش کردم. اما این کتاب داستانی را که در طاقچه خواندم، دوستش داشتم.    

پی‌نوشت: از این به‌بعد سعی خواهم کرد تا هر ماه حداقل یک کتابِ کودک و نوجوان را در ناتمامی معرفی کنم.همان‌طور که همیشه تلاش کرده‌ام تا هر ماه دست‌کم درباره‌ی یک کتاب رده‌ی بزرگ‌سال بنویسم. راستی، من در حوزه‌ی ادبیاتِ کودک و نوجوان تخصصی ندارم. و مثل سایر کتاب‌ها و فیلم‌های وبلاگم، بیشتر بر اساس درک و علایق یا ناعلاقه‌های شخصی‌ام حرف می‌زنم. همیشه دوست داشتم که جدی این کار را دنبال کنم، اما کمی تردید داشتم! این بار تحت‌تأثیر کارگاه «کودک و کتاب‌خوانیِ» دکتر نسیم خلیلی، که قلم و منشش را دوست می‌دارم، تصمیم به آن گرفته‌ام. برخی از کتاب‌های کودکی را نیز که به مرور معرفی خواهم کرد، در همین کارگاه مفید با آنها آشنا شده‌ام. البته اگر نظری می‌دهم درباره‌ی کتاب‌ها به این معنا نیست که حتماً همسو و موافق با دیدگاه‌های این نویسنده‌ی محبوبم باشد.    

...باریک، تاریک...

«...باریک، تاریک...» از نظر استواری و صلابت مجموعه‌ی یکدستی نیست. اما بیشتر داستان‌هایش از پختگی و رسایی دل‌نشینی برخوردارند. مهدی عباسی زهان، نویسنده‌ی  «...باریک، تاریک...»، خوب می‌داند داستان‌هایش را از کجا شروع کند و در کجا به آخر برساند. و مثلِ نویسنده‌هایی نیست که وسط داستانشان گیر می‌کنند و به در و دیوار می‌خورند. و خواننده‌ی بدبخت‌ را هم سرگردان می‌گذارند! نویسنده بلدد چه حرفی را کی بزند که بهترین تأثیرگذاری را روی خواننده داشته باشد. و آن‌قدر صبوری دارد که بعضی حرف‌ها را در دلش نگه دارد و نهایتاً به یک سه‌نقطه اکتفا کند.

جنایت و تیرگی و بغضی را که در تعدادی از داستان‌های «...باریک، تاریک...» جاری است، دوست داشتم. کوشش نویسنده برای کندوکاو در روان و احساسات و درون آدم‌ها و نگاهش به مسائل اجتماعی برایم جاذبه داشت. لطافت و نازکی قلم نویسنده را در بسیاری از جاها پسندیدم، اما عاشقانه‌هایش به دلم ننشست. و مخصوصاً از طراحی جلدش خوشم نیامد!

«...باریک، تاریک...» مجموعه‌ای از بیست‌وهشت (بعلاوه‌ی یک) داستان کوتاه و داستانک (فلش فیکشن) است. این کتاب را نشر بوتیمار در سال ۱۳۹۳ و در ۱۴۴ صفحه چاپ کرده. داستان‌های «...باریک، تاریک...» غالباً در مهرک اتفاق می‌افتد و از نظر زمانی در ایران معاصر سیر می‌کند. از بین آنها چند تایی را بیشتر دوست داشتم: «ترافیک خدادادی چهارراه گلزار!» با وجود اینکه نه خیلی از شعر خوشم می‌آید و نه از تاریخ شعر فارسی سر در می‌آورم، برایم زیبا بود و چند بار برگشتم تا در حد خودم بفهمم و لذت ببرم. «چرا شکلات نمی‌چسبد»، «قالیچه»، «گناه»، «یحیای آزاده» که مخصوصاً به خاطر راوی‌شان برایم کشش داشت. «باغِ زرشک» و «علف» که تلخی‌شان برایم شیرین بود. «رسانه» برایم یکی از جذاب‌ترین‌ها و غمگین‌ترین‌ها بود، هرچند که به‌ندرت سراغ داستان‌های آنی می‌روم و اصلاً خیلی با نویسندگان این حوزه آشنایی ندارم.

اگر به خواندن داستان‌ها و رمان‌های فارسی علاقه‌مندید به‌نظرم «...باریک، تاریک...» انتخاب خوبی است و می‌تواند برای بعضی‌ها تازگی هم داشته باشد. «...باریک، تاریک...» را من از طاقچه خواندم. هرچند به کسانی که دل‌بسته‌ی بی‌نهایتِ طاقچه هستند و فقط کتاب‌های امانتی را می‌خوانند، باید بگویم که این داستان در طرح یادشده نیست. موقع خواندن این مجموعه‌داستان به هر زرشک و گله و گوسفند و گرگ و مدرسه و درمانگاه و کربلایی که می‌رسیدم، صفحات کتاب «زهان؛ دیار یاقوت سرخ»، اثر علی‌اکبر عباسی، جلوی چشمم برگ می‌خورد. و ذهنم به این سمت می‌رفت که نمونه‌ی بیرونی و مستندِ آدم‌ها و جاها و اتفاقاتِ این کتاب داستانی را در آن اثرِ تاریخی جست‌وجو کنم! البته هم‌زمان تذکر صفحه‌ی پیشکشی هم در برابرم سبز می‌شد و می‌گفت «هرگونه همانندی آدم‌های قصه‌ها با آدم‌های واقعی، تصادفی است!».

.

کفش‌هایم را درآوردم. نشیمن با چند قالیچه فرش شده بود. قالی نداشت. یکی‌یکی‌ قالیچه‌ها را رد کردم تا رسیدم به پشتش. چاقو را درآوردم. با دست چپم گلویش را گرفتم. دست راست را به چپ باز کردم و اولین ضربه را به پشتش زدم. لاغر بود و چاقو پس از پاره‌کردن کتش به استخوان خورد. دومی و سومی و چهارمی و پنجمی را زدم. خیلی مقاومت نکرد. خونش هم خیلی نبود. توی حیاط دست‌هایم را شستم و چاقو را پرت کردم زیر درخت توت.  

از قیطریه تا اورنج کانتی

 آن‌هم بوی مرگ می‌داد. منظورم اولین کتابی است که از آقای حمیدرضا صدر خواندم. همان کتابی که عنوانش با محمدرضا شاه پهلوی حرف می‌زد: «تو در قاهره خواهی مرد». و حالا این دومین کتابی است که از او خواندم. همانی که با خودش حرف می‌زند «از قیطریه تا اورنج کانتی». در مدت خواندنم می‌گفتم که آیا صدر به ذهن رسیده، به خیالش آمده یا فکرش را کرده که می‌شد اسم کتاب را گذاشت «تو در آمریکا (یا اورنج کانتی یا...) خواهی مرد». نمی‌دانم.

مردی در اوایل شصت‌سالگی‌اش پُر از امید و اشتیاق به زندگی، با چندین شغل، با زن و فرزندی که بی‌نهایت دوستشان دارد، در تهرانی که ستایشش می‌کند با همه‌ی کاستی‌هایش و با علایقی که نمی‌تواند بدون آنها روز را شب کند، از کتاب و سینما و فوتبال گرفته تا دوستان و نزدیکان و سفر و طبیعت و خوراکی‌ها، ناگهان از بیماری‌ای ترسناک، یعنی سرطان، خبردار می‌شود. از همان روز که پزشکش در ایران به او این خبر نحس را می‌دهد تا یک سال و نیم بعد  که برای درمان در آمریکا به سر می‌برد، خاطراتش را به قلم می‌آورد. بعد از آن، یک سال و نیم دیگر هم در آمریکاست و زندگی خودش را دارد، اما ناامیدی، ناامیدی از سرنوشتی که نمی‌داند با آن چه کار کند و قوی‌ترشدن بیماری، او را امان نمی‌دهد تا باز هم از روزها و شب‌های تلخش بنویسد. به‌هرحال، برای آن یک‌ونیم سال هم در حدود ۳۰ صفحه، غزاله صدر، یعنی دختر جوانش، مطالبی نوشته و به کتاب افزوده،‌با صحنه‌هایی تلخ‌تر از آنچه پدرش در ۳۰۰ صفحه‌ی قبل نوشته است.

حمیدرضا صدر، مردی که بی‌تردید یکی از خوش‌نام‌ترین و باشخصیت‌ترین و باسوادترین مردهای فوتبال ایران است، در این سه سال بیماری‌اش کمتر روزی آب خوش از گلویش پایین می‌رود. همه‌اش دوا و دکتر و بیمارستان و شیمی‌درمانی و اتاق عمل، با تنی که هر روز آب‌تر و آش‌ولاش‌تر می‌شود و قلبی که بیشتر به تنگ می‌آید و اعصابی که دیگر از آن چیزی نمانده. از یک جای کتاب عمل‌های نویسنده شروع می‌شود و من حساب می‌کردم این چندمین بار است که جراحی می‌شود. ولی کم‌کم از شمارش دست کشیدم. به‌جای گفتن یک عدد می‌توانم بگویم بارها و بارها یا خیلی زیاد. تومورها محاصره‌اش می‌کنند. هر بار از یک جای بدنش سر در می‌آورند و بازی‌اش می‌دهند و از رو نمی‌روند تا روزی که جانش را بگیرند.

حمیدرضا صدر در اوج بیماری‌اش به ستوه می‌آید، خشمگین و کینه‌جو و بدعنق و ناسپاس می‌شود. مدام می‌خواهدانتقام بگیرد. از کی؟ از چی؟ اصلاً یک روز دلش می‌خواهد که خود را در یکی از رودهای غربت غرق کند و تمام. ولی نمی‌کند. منتظر می‌ماند. چشم می‌دوزد تا ببیند سوت پایان بازی چه وقت به صدا در می‌‌آید.

«از قیطریه تا اورنج کانتی» برای اولین بار زیرنظر نشر چشمه و در سال ۱۴۰۰ چاپ می‌شود. من این کتاب را که در صفحه‌ی مهدی یزدانی خرم با آن آشنا شدم، دوست داشتم. و دوست دارم در اولین فرصتی که به دست آوردم «روزی روزگاری فوتبال» را هم بخوانم. به‌نظر من وجود این کتاب، خود بازتابی از امید به زیستن است و اینکه شاید در دردناک‌ترین روزهای زندگی هم آدم می‌تواند کاری کوچک یا بزرگ بکند و کم نیاورد. ولی به‌هرروی «از قیطریه تا اورنج کانتی» حال‌وهوای غمناکی دارد و در بعضی جاها زیادی تیره و تلخ می‌شود. پس اگر سلیقه‌ی کتابخوانی‌تان را می‌دانید و حدس می‌زنید چنین اثری  به‌جای اینکه تأثیر مثبتی بر شما بگذارد، بدتر روحیه‌تان را شکننده و پریشان می‌کند، به‌نظر من نخوانیدش.

.

آرام‌گرفتن باد پاییزی. دردست‌گرفتن یک ترکه‌ی شکسته و پرسه میان درختان. گاهی به نظر می‌رسد سایه‌ای بر سایه می‌افتد. قاتی‌نشدن در بحث‌ها. درگیرنشدن در مجادلات. ظاهر خونسردی داری و کلامت بیش از حد آرام شده. خوب می‌دانی چه دنیای آشفته‌ای پیدا کرده‌ای. به طور هراسناکی به هم ریخته‌ای چون مهی تاریک و غیرقابل‌نفوذ. بی‌قراری‌های اولیه جای‌شان را به تسلیمی زودهنگام داده‌اند که بدتر از آن چیزی است که تصور می‌کردی. احساس رسیدن به پایان راه ترکت نمی‌کند و انگار چیزی سیاه و ناشناخته روی شانه‌هایت ایستاده است. انگار زمین زیر پایت هر آن ممکن است به باتلاقی بدل شود.همه‌ی عمر در حد فهمت پاهایت را روی زمین کوفته بودی و تنها چیزهایی که تو را می‌ترساندند همان‌هایی بودند که همه آن‌ها را می‌دیدند، اما حالا انگار تو چیزی می‌بینی که دیگران نمی‌بینند. کنارت هستند و دستی به سروگوشت می‌کشند، اما انگار در دنیای دیگری به سر می‌برند. تو جان می‌کنی پا به دنیای‌شان بگذاری و کنارشان قرار بگیری، اما دورن مهی سیال و سنگین گم شده‌ای. با قلبی در حال انفجار. چشمانت همه‌چیز آن‌ها را بهشتی می‌بیند، بهشتی دسترس‌ناپذیر برای تو.

زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند

«زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» رمانی روسیه‌ای است از نویسنده‌ی آن کشور به‌نام گوزل یاخینا (تولد: ۱۹۷۷ میلادی). نسخه‌ای که من از این کتاب خواندم نشر نیلوفر با ترجمه‌ی زینب یونسی در سال ۱۳۹۶ چاپ کرده است. این ترجمه ۴۹۰ صفحه دارد. «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» در سال ۲۰۱۵ میلادی دو جایزه‌ی «کتاب بزرگ روسیه» و «یاستایا پولیانا»  را دریافت کرده است.

وقایع رمان از سال ۱۹۳۰ میلادی شروع و در شوروی سیر می‌شود. این اثر داده‌های جالبی از وضعیت زندگی گروهی از تاتارهای روسیه دارد. مخصوصاً درباب فرهنگ و دینشان و نگاه آنان به حکومت مرکزی و مشکلاتی که  ممکن بود در جایگاه یکی از اقوام شوروی با آن روبه‌رو شوند، به‌ویژه تأثیر اصلاحات اقتصادی دولت بر زیست آنان، داده‌های درخور اعتنایی دارد. نویسنده برای خلق حال‌وهوای این رمان از زندگی مادربزرگش الهام گرفته است و می‌توان آن را داستانی بر اساس واقعیت دانست.

ماجرا از این قرار است که زن و شوهری تاتار و مسلمان به‌نام‌های زلیخا و مرتضا (خود ناشر از این املای مرتضی استفاده کرده است) همراه با مادرِ مرد زندگی می‌کنند. مرتضا وقتی چهل‌وپنج‌ساله بوده و زلیخا پانزده‌ساله با هم ازدواج کرده‌اند. مادرشوهرِ زلیخا به بهانه‌های مختلف او را سرکوفت می‌زند و سرزنش می‌کند. از موضوعاتی که به‌خاطر آن به جان عروسش می‌افتاد اندام نزار زلیخا است؛ اندامی که به‌نظر مادرشوهر باعث شده تا بچه‌هایش یکی بعد از دیگری از دست بروند و حالا پسرش بدون فرزند باشد. البته زلیخا فقط به‌خاطر تلف‌شدن بچه‌ها بدوبیراه نمی‌شوند. او به‌علت دختربودن بچه‌های مرده‌اش هم باید طعنه و کنایه بشنود.

شوهر زلیخا به‌دلیل ارتکاب به تخلفی، از سوی نماینده‌ی دولت، ایگناتوف، کشته می‌شود. از این به‌بعد زلیخا به اسارت درمی‌آید و به سیبری، اردوگاه‌های کار اجباری، فرستاده می‌شود. در این میان، رابطه‌ی زلیخا و قاتل شوهرش نیز به مرحله‌ی تازه‌ای وارد می‌شود. حالا دیگر ایگناتوف فقط یک قاتل نیست... . به‌نظر من خواندن این رمان حال‌وحوصله می‌خواهد و کتابی نیست که هرکسی را جذب کند. از قسمت‌های جالب آن برای من دگرگونی اعتقادات دینی زلیخا بود که از مشکلات زندگی‌اش ناشی می‌شد. نسخه‌ای که از این کتاب امانت گرفتم شماره‌بندی‌اش ایراد داشت. این نسخه چاپ اول کتاب است. امیدوارم ناشر محترم در نوبت‌های بعدی آن را اصلاح کرده باشد.

از کتاب:  دیگر کم‌تر و کوتاه‌تر عبادت می‌کرد؛ اگر میان کارهایش دست می‌داد اعتراف وحشتناکی بود، ولی در سرش افکار شیطانی و گناه‌آلودی می‌چرخید. شاید خدا آن‌قدر مشغول کارهای دیگر است که آن‌ها را فراموش کرده، سی نفر جدا افتاده و گم شده در جنگل‌های سیاه سیبری. شاید خدا لحظه‌ای رویش را از این تبعیدی‌ها برگردانده و آن‌وقت رد آن‌ها را گم کرده؟ شاید هم جایی که آمده‌اند آن‌قدر دور است که نگاه خدا به آن نمی‌رسد. عجیب است! ولی این فکر به او امیدی شگرف می‌بخشید.شاید خدایی که چهار فرزندش را گرفته بود و لابد خیال داشت پنجمی را هم بگیرد، حالا متوجه آن‌ها نیست؟ هرچه چشم‌ می‌اندازد، غیب شدن مشتی موجود بیچاره و ازپاافتاده به چشمش نمی‌آید. جرأت این را نداشت عبادت را به تمامی بگذارد، ولی تلاش می‌کرد آن‌قدر بی‌صدا و آرام و سریع زمزمه کند که هیچ‌کس نفهمد. جوری زیر لب دعا کند که خدا نشنود.