زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی
زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی

نئوهاوکینگ‌ها (یا سازش با سوراخ‌های جوراب مورچه)

«نئوهاوکینگ‌ها (یا سازش با سوراخ‌های جوراب مورچه)» روایتی است از بیماری سرطان که مریم حسینیان برایمان تعریف می‌کند؛ مریم حسینیان که اول شوهرش را شناختم! اول عاشق دنیای کتاب‌ها و قلم همسرش، مهدی یزدانی خرم، شدم. این اولین کتابی است که خود حسینیان می‌خوانم. نویسنده «نئوهاوکینگ‌ها» اشکم را درآورد! این یعنی کتاب را دوست می‌دارم! این کتاب را نشر چشمه در سال ۱۴۰۱ شمسی و در ۱۷۷ صفحه منتشر کرده است.

«نئوهاوینگ‌ها» اسمی ابداعی و برگرفته از نام استیون هاوکینگ است  که نگارنده این کتاب برای خطاب به خودش و دیگر مبتلایان به بیماری سرطان انتخاب می‌کند. انتخاب می‌کند چون به نظرش هیچ عنوان و اصطلاح فارسی یا غیرفارسی‌ دیگری را برای خطاب‌قراردادن این گروه مناسب نمی‌داند.

مریم حسینیان روایت دردهای تن و زخم‌های روانش را به مدت دو سال که به سال‌های کرونا مربوط می‌شود، در قالب خاطرات به قلم آورده است. خاطراتش دراصل ماجراهای مرتبط با ابتلایش به سرطان است که اولین بار از یک اسپاسم فلج‌کننده در حوالی معده به آن پی می‌برد. این سرطان کولون یا رودۀ بزرگ توده‌ای بدخیم است که برای گذار از آن به مجموعه‌ای از شیمی‌درمانی‌ها و بستری‌های طولانی نیاز دارد.  

درحالی‌که مریم، زنی جوانی که یک شوهر و پسر دبستانی دارد و برای زنده‌ماندن تلاش می‌کند و بعد از هر سختی به دنبال روزنه‌ای تازه می‌گردد، ناگهان از ابتلای خود به سرطانی گسترده‌تر باخبر می‌شود. سرطانی که با آن از داشتن بخشی از زنانگی‌اش یعنی رحم و تخمدان و همین‌طور بخشی از روده بزرگ محروم می‌شود. مریم حسینیان بعد از پشت‌سرگذاشتن عمل سخت هایپک به متاستاز می‌رسد.

«نئوهاوکینگ‌ها (یا سازش با سوراخ‌های جوراب مورچه)» کتابی پراشک است که نویسنده‌اش با جاری‌کردن گوشه‌هایی از امید و طنز خواندنش را ممکن می‌کند. این کتاب داستان واقعی یک زندگی سخت است که گاهی مهربانی آدم‌ها آن را آسان می‌کند و گاهی نادانی آدم‌ها به پیچیدگی بیشتر و ماجراهای تلخ آن را می‌رساند. کتاب در حالی به پایان می‌رسد که مریم هنوز بیمار است. اگر به خواندن کتاب‌های خاطره، مخصوصاً خاطراتی ایرانی، علاقه‌مندید، آن را از دست ندهید.

ویولن دیوانه

«ویولن دیوانه» روایت یک دیوانگی (بخوانید عشق) است. دانشجویی سوئدی بدون ویولنش نمی‌تواند زنده بماند. شاید اول‌های داستان خیلی باورمان نشود. ولی کم‌کم که زمان بگذرد می‌فهمیم زندگی برای گونار هده بدون ویولن کابوس، سردرگمی و جهنمی پرآَشوب بیش نیست. و سلما لاگرلوف که بابت نوشتن این کتاب به دریافت نوبل ادبیات موفق شده است، چه توانمند و باورپذیر این جنون را برای خواننده روایت می‌کند.

 ویولن همه زندگی هده است و گویی معنای زیستن را در آن یافته. اما یکی از آشنایان این پسر ثروتمند ویولنش را از او می‌گیرد. آشنای هده مردی به اسم آلین است. هرچند به‌تدریج آلین از چشم خواننده می‌افتد، اما در آغاز به نظر می‌رسد که خیرخواه هده است. آلین می‌داند که خانواده هده کمی گرفتاری مالی دارد و احتمال می‌دهد که با گذر زمان این گرفتاری بیشتر شود. بنابراین، ویولنش را از او می‌گیرد.

به نظر آلین، هده زیادی به ویولنش چسبیده است و نه درس می‌خواند و نه دنبال کسب‌وکار و پول‌درآوردن است. یعنی چنان به ویولنش وابسته است که آلین راهی ندارد، جز آنکه آن را از دست هده بگیرد و با خود ببرد. آلین ویولن را می‌برد، اما هده نه درس‌خوان می‌شود و نه شغلی درست و حسابی برای خودش دست و پا می‌کند.

هده بدون ویولنش دیوانه می‌شود. سر به عالمی دیگر می‌گذرد که بیش از چهار سال در آن گم‌وگور است. خودش را از یاد می‌برد. یا شاید بشود گفت به افسردگی شدیدی که همراه با توهم‌بینی و توهم‌گفتن است، مبتلا می‌شود. شاید معادل بیماری او افسردگی سایکوتیک باشد. به‌هرحال، در این دیوانگی یک لحظه هم ویولن را از یاد نمی‌برد.

 شاید یکی از قشنگ‌ترین و غمگینانه‌ترین پاره‌های داستان همان لحظاتی باشد که هده تمام جانوران را «بز» می‌داند؛ بزهایی که حالا در زندگی جدیدی‌شان همه‌چیز هستند، حتی گربه، اما دیگر بز نیستند. چقدر لاگرلوف هنرمندانه این بیماری روانی و پرجنون هده را روایت می‌کند. چقدر قشنگ به تصویر می‌کشد بزهایی را که هم باید بز باشند و هم نباید بز باشند!

سلما لاگرلوف عزیزم، که همیشه با خاطره خوش «ماجراهای نیلز» به یادت خواهم بود و دوستت خواهم داشت، بابت این داستان نیز از تو ممنونم. چه جنون‌آمیز و پرشیطنت نوشته‌ای، جنون و شیطنتی که بی‌تردید برآمده از زیرکی و خردمندی توست. «ویولن دیوانه» را با ترجمه سروش حبیبی در طاقچه خواندم. کتاب را نشر چشمه در سال ۱۳۹۷ و ۱۴۱ صفحه منتشر کرده است.  

گل خاص

ادبیات داستانی ایران بدون نوشته‌های کردزبانان قطعاً چیزی کم دارد! کردهای ایران آفرینشگر داستان‌هایی خواندنی و ماندگار در ادبیات فارسی هستند. من مخصوصاً بازتاب دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ شمسی را در داستان‌های کردزبانان دوست دارم که گل سرسبدشان علی‌اشرف درویشیان عزیزم است.

داستان‌های مردمان کرد انسان و طبیعت و حیوان را هر سه با هم دارند و به نظرم زیبایی‌اش این است که هر سه نیز سهمشان به یک اندازه است. «گل خاص»، اثر منصور یاقوتی، یکی از زیباترین مجموعه‌داستان‌هایی است که از کردزبانان ایران خوانده‌ام. این کتاب در ۷۵ صفحه به‌کوشش نشر جاوید در سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی (اگر منهای ۱۱۸۰ کنید، تاریخ شمسی به دست می‌آید) منتشر شده است. و سه داستان به نام‌های گل خاص و کوچه و بغض دارد.‌

در هر سه داستان این مجموعه دگرگونی جامعه و جان‌کندنش برای گذار از سنت‌ها به سمت نخستین نمادهای مدرنیسم مشهود است. از میان این سه داستان، گل خاص را بیشتر دوست داشتم. و دوست دارم آن را به عنوان یادگاری دلنشین از ادبیات کردهای ایران برای همیشه به خاطر بسپارم. گل خاص داستانی انسانی است. یاقوتی در این داستان سرشته با احساسات انسان‌دوستانه گوشه‌هایی غمناک از رنجوری زیست مردم کرمانشاه را در دهۀ ۱۳۵۰ شمسی روایت می‌کند.

ماجرا از این قرار است که عمو کاظم اسبی پیر و نزار دارد که هر روز گاری کهنه و زهواردررفته‌اش را به آن می‌بندد تا به هر طریقی شده شب با کمی پول به خانه برگردد. عمو کاظم با بانو، همسرش، و فریدون و زمانه، بچه‌هاش زندگی می‌کند. بیست سال تمام کار و بار عمو کاظم سال‌خورده همین بوده، اما حالا مأموران شهرداری قصد دارند که چهرۀ شهر را دگرگون کنند. یکی از اولین اقداماتشان هم این است که چرخیدن در شهر با چهارپا و گاری ممنوع شود.

هر روز نوبت به چند نفری از مردان گاریچی می‌رسد که کسب‌وکارشان را تعطیل کنند. عمو کاظم با ترس و دلهره روزها را سر می‌کند تا ببیند کی نوبت به او می‌رسد. یکی از زیباترین جنبه‌های این داستان، نشان‌دادن عمو کاظم در دنیای انتظار است. در این مدت هم‌صحبتی و همدردی بانو با عمو کاظم و دلسوزی فرزندانش نسبت به او، به‌خصوص داستان‌نویسی فریدون گیرایی و تأثیر عمیقی بر خواننده دارد. در همین دنیای انتظار است که به ترس‌ها و احساسات پنهان عمو کاظم به دنبال تهدیدشدن شغلش، تنها منبع و حرفه‌ای که می‌تواند با آن پولی در بیاورد و بالاتر از همه عشقش پی می‌بریم.

اوج زیبایی و غم‌انگیزی این انتظارات درددل‌های عمو کاظم با اسب و گاری‌اش است؛ اسبی که دوست دارد از این به‌بعد با وجود نداری خوراک بهتری جلویش بگذارد و گاری قدیمی که دلش می‌خواهد چرخش را عوض کند و رنگ و رویی دیگر به آن بدهد. نه‌فقط بیداری که در خواب‌های عمو کاظم هم گل خاص سر در می‌آورد: «در دومین خوابش، دومین کابوسی که او را از جا پراند، حاجی یداله گل خاص را به بیابان‌های دباغ‌خانه برده بود. پای کوه بلندخشکی چند نفر آمدند و دست و پای اسب را بستند. حاجی با هفت‌تیر به پیشانی حیوان شلیک کرد. گل خاص دست و پا می‌زد و خون توی چشمش می‌رفت. شیهۀ عظیم گل خاص بیابان را پر کرده بود. از شیهه‌های وحشتناک گل خاص بود که عرق کرده و مضطرب از جا پرید...» گل خاص نام اسب عمو کاظم است و به کردی یعنی گل خوب. خواننده نیز باید با این انتظار همراه شود تا بداند عمو کاظم و اسب و گاری‌اش چه سرنوشتی پیدا می‌کنند.

مجموعه‌داستان «گل خاص» تلاشی جدی دارد تا تصویر رنج مردمان کرمانشاه را در دوران پهلوی دوم و در پی اصلاحات این حکومت برای تغییردادن چهرۀ شهرها نشان دهد. «گل خاص» مجموعه‌داستانی است که تأثیر سیاست‌‌های فرادستی‌ها را بر زیست روزمره و نان شب فرودستی‌ها روایت می‌کند. این مجموعه برگ‌هایی از تاریخ نوسازی ایران‌ است که در قالب داستان‌هایی پرکشش بازگو می‌شود. منصور یاقوتی عزیز، ممنونم. زیبا بود و زیبا بود.

 

اندوه بالابان

در داستان «اندوه بالابان» که برای نه تا دوازده‌ساله‌ها نوشته و منتشر شده است، نویسنده دست خواننده را می‌گیرد و به لنجی شبوت نام سوار می‌کند تا در دل آب‌های خلیج‌فارس داستانش را روایت کند. «اندوه بالابان» سی‌ودو صفحه دارد. و به‌کوشش انتشارات «فنی ایران (کتاب‌های نردبان)» به بازار آمده است. داستانی ساده و شیوا به روانی و آرامش آب‌های خلیج‌فارس است؛ خلیج‌فارسی که همواره روی دیگرش قصه‌هایی طوفانی داشته.

مندو خرسه، خرس نیست! بلکه پسرکی گوشه‌گیر و کنجکاو و دلسوز با چهره‌ای سبزه و سوخته و موهایی فرفری است. پدر کارگر مندو خرسه به‌خاطر پیشامدی در یک کارخانه بینایی خود را از دست می‌دهد. و مندو خرسه مجبور می‌شود پادویی یک ناخدای لنج را کند.

مندو خرسه مثل خیلی از جنوبی‌ها نی‌انبان‌نواز است! یک روز که نی‌انبان را در دست و به دهان دارد و آوایش به گوش تمام آب‌های دنیا می‌رسد، انگار صدای دیگری به نوای او پاسخ می‌دهد. مندو خرسه کنجکاو می‌شود که این صدا از کجا می‌آید! جعبه‌هایی در لنج وجود دارد که مندو خرسه انتظار ندارد، ولی صدا از آنجا می‌آید. صدایی غمگین و ناشناس از جعبه‌های چوبی بلند می‌شود.

از پرس‌وجوهای مندو خرسه معلوم می‌شود که در جعبه‌های چوبی پرنده‌هایی زیبا به نام بالابان به اسارات گرفته‌اند. پرنده‌ها قاچاق هستند و قرار است برای سرگرمی بی‌معنا و بی‌رحمانه‌ شیخ‌های حاشیه این دریا به شارجه برده شوند. این اولین مواجهه مندو خرسه با پرندگان بالابان است و اصلاً سر در نمی‌آورد که چرا قرار است چشم‌بسته و یواشکی به آن سوی آب‌ها راهی شوند. پس برایش توضیح می‌دهد که شیخ‌ها با بالابان چه می‌کنند:

«حیوون فلک‌زده هشت روز هیچی نمی‌بینه... هیچی نمی‌شنُفه! بعدِ هشت روز همو آقای شیخ می‌آد چشم بالابانِ وا می‌کنه! پرنده‌ی شکاری عین مرغ خونگی ترسو و گوشه‌گیر می‌شه! بس که چیزی ندیده‌ها! ئو وقت یه کفتر شَلی... قمری بال‌چیده‌ای، چیزی می‌اندازن جلوش... ئی جوری دست‌آموزش می‌کنن... تو هوا قرقاول و کفتر می‌زنه... سی همو ابلیس! همو شیخو!»

«اندوه بالابان» داستانی شیرین از روایت تلخ قاچاق پرنده در حاشیه خلیج‌فارس است؛ اقدامی که بدون تردید شرحش برای کودکان آسان نیست. اما مهدی رجبی با نویسندگی خود و بهزاد شفق نیز با تصویرگری قشنگش موضوع قاچاق و سرنوشت غمگین این پرندگان را برای بچه‌ها و البته بزرگ‌ترها روایت می‌کنند. از زیباترین قسمت‌های کتاب جایی بود که جایگاه پدر و پرنده در نظر مندو خرسه یکی می‌شود؛ جایی که چشم‌های بستۀ بالابان، پسرک داستان را به یاد کوری پدرش می‌زند. تصویری است دلنشین و انسان‌دوستانه که با تکاپوی مندو خرسه برای تجات‌دادن پرندگان به اوج خود می‌رسد. 

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

«بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» خاطرات داستان‌گونۀ دیوید سداریس، نویسنده و برنامه‌ساز آمریکایی است. او خاطراتش را از دوران کودکی آغاز کرده است؛ یعنی از زمانی که به گفتاردرمانی نیاز دارد و به‌خاطر این مسئله همیشه به فکر یافتن واژگان جایگزینی است که مشکلات حرف‌زدنش را از دیگران پنهان کند. البته عنوان کتاب ربطی به این موضوع ندارد و برای فهمیدنش تقریباً تا نیمۀ دوم کتاب باید صبر کرد!

سداریس زندگی‌اش را ابتدا از خانۀ کودکی‌اش روایت می‌کند؛ خانه‌ای که همراه پدر و مادر و شش‌هفت خواهر و برادرش و همین‌‌طور حیوانات خانگی‌شان که بیشتر سگ و گربه بودند و کم و زیاد می‌شدند، روایت می‌کند. هم‌زمان با سداریس که در ظاهر هوش چندانی ندارد که بتواند با آن کار خاصی برای خودش دست‌وپا کند یا درواقع زندگی نمی‌کند و فقط زنده است، با خصوصیات دیگر اعضای خانواده‌اش به‌خصوص مادر و پدر و خواهرش ایمی سداریس که حالا هنرپیشه شده، آشنا می‌شویم.

سداریس بعد از کودکی و نوجوانی و بیرون‌آمدن از خانه برای یافتن معنای زندگی و مستقل‌شدن به رسم بیشتر خانواده‌های آمریکایی، ماجراهای کوچک و بزرگی پشت‌سر می‌گذرد که همانند دیگر بخش‌های خاطراتش طنزگونه است. او در این مسیر بارها شغل و پیشه و خانه عوض می‌کند و با آدم‌های جورواجوری آشنا می‌شود تا اینکه سرانجام از پاریس سر در می‌آورد، وقتی که در اوایل چهل‌سالگی به سر می‌برد.

زندگی او در مرز نرماندی و بعد پاریس و تلاشش برای یادگیری زبان خارجی، زیستن در جامعۀ فرانسوی و درک این فرهنگ برای من یکی از خواندنی‌ترین و البته طنازانه‌ترین قسمت‌های کتاب بود. به‌طورکلی، سداریس در روایت خاطراتش با زبان طنز و توأم با نقد اجتماعی، مخصوصاً نقد هنرمندان و دوستداران هنر پیش می‌رود. و در این طنازی‌ها و نقادی‌ها حتی به خانواده‌اش و خودش هم رحم نمی‌کند. نقد فرهنگ و زیست مردم آمریکا یکی از آن مسائل است که در سراسر کتاب بارها می‌بینیم:

«من خیلی اهل غذاخوردن در رستوران‌های نیویورک نیستم. سخت است دوست‌داشتن جایی که سیگارکشیدن را ممنوع کرده ولی در آن سروکردن ماهی خام در وان شکلات کاملاً قابل‌قبول است. دیگر هیچ رستوران عادی‌یی باقی نمانده، دست‌کم توی محله‌ی ما. تمام رستوران‌ها تبدیل شده به یک مشت جای گران و کوچک که ادعا دارند غذای بومی امریکایی سرو می‌کنند. اسم غذاهایشان را گذاشته‌اند «سنتی» در حالی که هیچ‌کدامشان را پیش از این سر سفره‌ی آمریکایی‌ها ندیده‌ام.» چند خط بعد بامزه‌تر ادامه می‌دهد: «اگر آشپزی هنر باشد فکر کنم الان در دوره‌ی دادا هستیم.»

 سداریس با نگاه دقیق، متفاوت و گیرا و نمک‌دارش به مسائل مختلف جامعه صرفاً در پی نقد فرهنگ آمریکایی نیست که مثل کف دست با آشناست. او گاهی، مانند مواقعی که از زمین و محیط زیست و نگاه بشر به آن می‌گوید، با نوع آدمی حرف می‌زند، حالا چه آمریکایی باشد و چه هرجای دیگر:

«وقتی که صحبت از میلیون‌ها آدمی می‌شود که سوار رنج‌روورشان در خیابان‌ها علاف می‌گردند کسی یاد پانداها یا جنگل‌های بارانی نمی‌افتد. ولی بعضی چیزهای کوچک هست که باید حفظشان کنیم. در یک کافه‌ی زنجیزه‌ای در سن‌فرانسیسکو یک تابلو می‌بینم که رویش نوشته دستمال از درخت ساخته می‌شود _ صرفه‌جویی کنید! و اگر یک وقت این یکی را ندیدید یک متر آن‌طرف‌تر تابلو دیگری نصب شده با این مضمون اگر در مصرف دستمال اسراف کنید درخت‌ها را از بین می‌برید!!! خب فنجان‌ها هم از کاغذ درست شده‌اند، ولی وقتی که قهوه چهاردلاری‌ات را سفارش می‌دهی حرفی از درختان عظیم سکویا به تو نمی‌زنند.»

«بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» را پیمان خاکسار به فارسی برگردانده است. نسخه‌ای که من از این کتاب در اختیار داشتم، چاپ ۱۳۹۰ است، ۲۳۳ صفحه دارد و به‌کوشش نشر چشمه به بازار آمده. طنز کتاب را دوست داشتم و کمتر پیش می‌آمد که احساس کنم خنک و سرد و بی‌مزه است. بااین‌حال، ممکن است این طنزپردازی را هرکسی نپسندند. درنهایت اینکه به‌نظرم نیمۀ دوم اثر هنرمندانه‌تر و پرکشش‌تر بود.