پیری، جوانی و کودکی هر کدام ماجراهایی دارند که هر انسانی با عمر طبیعی میتواند آنها را به چشم ببیند و با قلب لمس کند. در کنار این فصلهای مشترک هر آدمی قلمروی کوچک یا بزرگی دارد که خاص خودش است یا همان سرنوشتی محسوب میشود که سایرین او را با آن میشناسند. بدون تردید سراسر این قلمرو برای همه درکشدنی و واضح نیست. بخشهایی از آن هست که دیگران تنها میتوانند نامش را بشنود یا فقط از دوردستها به نظارهاش بنشینند. و اگر به آن پا بگذارند احتمالاً چیزهای زیادی دستگیرشان نمیشود، چون این گستره دژی نفوذناپذیر دارد.
فیلم الیزابت گم شده است (Elizabeth is Missing) هم سیمای زنی کهنسال را نشان میدهد که دیگران از زندگی امروز و گذشتۀ او داستانهایی میدانند و نمیدانند. این زن ماد هورشام نام دارد. در خانهای به تنهایی زندگی میکند. گاهی دختر و نوهاش، یعنی هلن و کیتی و به ندرت پسرش تام به او سر میزنند. مهمتر از همه دوستی دارد به نام الیزابت که بدون او حس تنهایی در ماد بزرگتر میشود.
ماد عادت دارد برای جلوگیری از فراموشی، نکتههای مختلفی را از قرارمدارها و خرید و دیگر موارد را یادداشت کند و به موقع انجامشان دهد. روزی بر اساس یکی از نوشتههایش که پنجشنبه ساعت ده بیرون از مغازۀ سالی با الیزابت قرار دارد به آنجا میرود. اما از الیزابت خبری نیست. ماد به شدت نگران میشود، چون از گمشدن او اطمینان دارد. بنابراین، با وجود اینکه روزبهروز آلزایمرش پیشروی میکند، تصمیم میگیرد به دنبال الیزابت بگردد. همزمان با جستوجوی دوستش خاطراتی از سوکی، خواهرش به یاد آورد که او نیز سالها پیش از نظر ماد و خانوادهاش غیب شده است.
این فیلم که در سکانسهای مختلف، حال و روز کنونی و دیروز ماد هورشام را روایت میکند، سال 2019 میلادی در سینمای انگلستان و با کارگردانی آیسلینگ والش تولید شده است. این درامِ پررمزوراز را که دیدنش 87 دقیقه طول میکشد، مخصوصاً به کسانی پیشنهاد میکنم که به آثار سینمایی با نقش محوری سالمندان علاقه دارند. الیزابت ... فیلمی جذاب است با صحنههایی غمناک از دوران پیری که در بعضی جاها شوخطبعی ظریفی هم دارد.
ممنتو (Memento) فیلمی پرتعلیق با سکانسهای رنگی و سیاهوسفید است که سال 2000 میلادی در آمریکا ساخته شده. علاقهمندان به آثار رازآلود، هیجانانگیز، دلهرهآور و روانشناسانه بیتردید جذب این فیلمِ کریستوفر نولان خواهند شد. تماشای این اثرِ یک ساعت و پنجاه و شش دقیقهای برای هر مخاطبی نگاهی نو به دنیای حافظه، یادگاری و زمان است.
لئونارد شلبی مردی است که در مدت زمان طولانی حافظهاش یاری نمیکند، یعنی هر اتفاق و حرف و آدمی که دوروبرش ببیند بعد از اندک دقایقی از یاد میبرد مثل اینکه هرگز ندیده است. این بیماری که ابعاد فاجعهبارش هر لحظه در فیلم پررنگتر میشود، ظاهراً پس از قتل همسرش یا با توجه به ابهامات فیلم بر اثر رخدادی دیگر به جانِ لئونارد افتاده است. شلبی از مرضش آگاهی دارد و با وجود آن مصمم است تا فردی به اسم جی یا جیمز را به انتقام قتل همسر خود بکشد.
او اکنون در یک یا چند اتاق هتلی اقامت دارد و اغلب با سه شخصیت دیگر که به سختی میتوان از اهداف و خلقیات آنها سردرآورد در ارتباط است. اولی پلیسی به نام تدی است که به نظر میرسد بیش از همه لئونارد را میشناسد. دیگری ناتالی است زنی که مانند شلبی عزادار است و تمایل دارد به او کمک کند. نفر سوم برت از کارکنان هتل است که نمیدانیم دقیقاً چقدر با این مسافر روراست است. شناخت هم این سه نفر هم شلبی به آسانی صورت نمیگیرد و با توجه به پیچیدگیهای ممنتو در باب همۀ آنها میتوان مطالبی متفاوت و حتی متناقض نوشت. با وجود اینکه درام را به سایر ژانرها ترجیح میدهم اما دیدن این فیلم را دوست داشتم و پیشنهاد هم میکنم.
آرچی لی مردی آمریکایی و میانسال است که کسبوکارش رونق چندانی ندارد و با بیبی دال همسر بسیار جوان خود نیز بر سر مسائل کوچک و بزرگ مدام در حال جنگ است. این مشکلات به ویژه اشتیاق آرچی به بهترشدن رابطهاش با بیبی دال انگیزهای میشود تا شبی با یک دسیسه و خرابکاری اوضاع و احوال خود را تغییر دهد. این اقدام آرچی پایِ سیلوا واکارو مردی ثروتمند و رئیس اتحادیۀ پنبه را به زندگی کاری و خانوادگیاش باز میکند که تبعات آن به تدریج ظاهر میشود.
این فیلم محصول آمریکا است که با هنرمندی الیا کازان در سال 1956 میلادی کارگردانی شده است. بیبی دال (Baby Dall) که حال و هوای طنز دارد در حدود دو ساعت با دیالوگهای کمابیش درخور تأمل روایت میشود. این یادگار سینمایِ سیاهوسفید در چندین عنوان نامزد اسکار شده و در بخش بهترین بازیگر تازهوارد هم جایزۀ بفتا دریافت کرده است.
به نظرم بیبی دال مضامین مفید و جالبتوجه کم ندارد. یکی از آنها به تصویر کشیدن رؤیاها، ترسها و دغدغههای چهار نفر از سه نسل جوان، میانسال و پیر است. هرچند این دنیای ترسیمشده را نتوان به قسمت بزرگی از جامعه نسبت داد، اما باز هم قابل درنگ است. نشاندادن سیمای یک مهاجر، پیشرفتها و سرخوردگیهای او نیز از فصلهای مهم این اثر به حساب میآید. فیلم همچنین به قانون و ادعایش در باب اجرای عدالت نگاه چندان مثبتی ندارد و اغلب با نیشخند از آن یاد میکند.
دیالوگی زیبا از شخصیت سیلوا واکارو: آدما وقتی وارد دنیا میشن دستورالعملی ندارن که بدونن کجا برن چیکار کنن. برای همین یه مدت سرگردونن و بعد هم که میمیرن یه مدت بیمقصد میرن و بعد ناپدید میشن و اینطور برای تازهواردا جا باز میکنن. قدیمیا میرن، تازهواردا میان. میرن و میان، دور و نزدیک جریان ادامه داره. چی دائمیه؟ هیچچیز.
اسب تورین (The Turin Horse) جذابترین فیلمِ سرد و کسالتباری است که تا به حال دیدهام و واقعاً دوستش داشتم. این فیلم مجارستانی به کارگردانی بلا تار و اگنش هرانیتسکی دارمی فلسفی است که دیدنش را مخصوصاً به عاشقان جریان غالب هالیوود پیشنهاد نمیکنم. استفاده از واژۀ فلسفی و خاصه نیچه نیز که در فیلم حضور دارد و ندارد، اصلاً به معنای این نیست که برای تماشای اسب تورین باید از دنیای فلسفه پُر باشیم، فیلم بههیچوجه زبان یا دیالوگِ سنگین یا عجیبوغریب ندارد. به هر حال، در نهایت هرکس میتواند خودش تصمیم بگیرد که چه فیلمی را میخواهد ببیند و چه فیلمی را نمیخواهد ببیند!
اسب تورین، محصول 2011 میلادی و برندۀ جایزۀ بهترین کارگردانی در شصتویکمین جشنوارۀ فیلم برلین، در حدود دو ساعت و نیم روایت میشود. اما این روایت بیش از آنکه صدای اندکشمار شخصیتهای داستان را به گوش ما برساند، سکوت و آوای طبیعت را به نمایش میگذارد. در عوض قابهای زیبا، غمناک و سیاهوسفید پرشماری دارد. به نظرم هر فردی که با حال و هوا و آدمهای این فیلمِ کمهیاهو و هولناک بیشتر همذاتپنداری کند، طبیعتاً برایش اثری دیدنیتر هم خواهد بود.
داستان اسب تورین ساده است. یک پدر و دخترش در خانهای بیآلایش و عاری از مهرورزیِ پرحرارتی با تنها اسب خود بدون دارایی خاصی زندگی آرامی دارند. کارگردانان این اثر شش روز از زندگی یا روزمرگی این دو یا سه نفر را روی پرده آوردهاند؛ بیدارشدن، پوشیدن، کارکردن، خوردن، خوابیدن، نگاهکردن، در خود فرورفتن و در نهایت دست کشیدن. در این فیلم ماندگار به جز هنرنمایی پدر، دختر و اسبِ تورین، طبیعت نیز سیمایی پرکشش دارد، مثل باد که شاید ما را هم با خود ببرد. حتی اشیا پراثر ظاهر میشوند، مانند چارچوب آن پنجرهای که بعید میدانم از یادها برود.
زن جوان آتیهدار (Promising Young Womam) در دل داستانی پرکشش، گاهی قابلپیشبینی و در نهایت غافلگیرکننده به موضوع تجاوز جنسی نگاه میکند. فیلم که دربارۀ تجاوز مردان به زنان است، بههیچوجه صرفاً به جنس مرد نمیتازد، بلکه در این مسیر به قوانین، هر نهاد و آدمی که نقشی بزرگ و کوچک، خواسته یا ناخواسته در آن ایفا میکند و حتی زنانی که در سکوت فقط تماشاگر تجاوزها هستند با زبانی گزنده هجوم میبرد، در حالی که خالی از طنز هم نیست.
کاساندرا یا کسی زنی بیستونه سی ساله است که ابتدای فیلم در یک بار از دور چند مرد به او خیره شدهاند و دربارۀ حالات زن و احتمالهایی که در باب شخصیت او میتوان حدس زد حرفهایی رد و بدل میکنند. بالاخره یکی از مردها به او نزدیک میشود و بعد از کمی آشنایی مرد زن را با خود به خانهاش میبرد. در خانۀ مرد اتفاقاتی میافتد که تا حدودی برای مخاطب مبهم است. در ادامۀ فیلم کسی را بارها با دفترچهای میبینیم که واضح است برای او اهمیت زیادی دارد. در این دفتر صفحات زیادی با خودکار علامتگذاری شده است و همچنان میشود. فیلم به تدریج ما را از ماجرای این خطوط باخبر میکند، خطهایی که کسی، دانشجوی انصرافی پزشکی بر دفتر یادداشتش میکشد.
این فیلم آمریکایی و محصول 2020 میلادی با کارگردانی امرالد فنل در 113 دقیقه روایت میشود. در اکرانهای مختلف دیدگاههای مثبت بسیاری را جذب کرده و جایزه اسکار بهترین فیلنامۀ غیراقتباسی را هم به دست آورده است. زن جوان آتیهدار را اول به آنهایی پیشنهاد میدهم که درونمایههای تلافی و انتقامگیری را دوست دارند و دوم دیدنش را به همه با هر سلیقهای توصیه میکنم.