در داستان «اندوه بالابان» که برای نه تا دوازدهسالهها نوشته و منتشر شده است، نویسنده دست خواننده را میگیرد و به لنجی شبوت نام سوار میکند تا در دل آبهای خلیجفارس داستانش را روایت کند. «اندوه بالابان» سیودو صفحه دارد. و بهکوشش انتشارات «فنی ایران (کتابهای نردبان)» به بازار آمده است. داستانی ساده و شیوا به روانی و آرامش آبهای خلیجفارس است؛ خلیجفارسی که همواره روی دیگرش قصههایی طوفانی داشته.
مندو خرسه، خرس نیست! بلکه پسرکی گوشهگیر و کنجکاو و دلسوز با چهرهای سبزه و سوخته و موهایی فرفری است. پدر کارگر مندو خرسه بهخاطر پیشامدی در یک کارخانه بینایی خود را از دست میدهد. و مندو خرسه مجبور میشود پادویی یک ناخدای لنج را کند.
مندو خرسه مثل خیلی از جنوبیها نیانباننواز است! یک روز که نیانبان را در دست و به دهان دارد و آوایش به گوش تمام آبهای دنیا میرسد، انگار صدای دیگری به نوای او پاسخ میدهد. مندو خرسه کنجکاو میشود که این صدا از کجا میآید! جعبههایی در لنج وجود دارد که مندو خرسه انتظار ندارد، ولی صدا از آنجا میآید. صدایی غمگین و ناشناس از جعبههای چوبی بلند میشود.
از پرسوجوهای مندو خرسه معلوم میشود که در جعبههای چوبی پرندههایی زیبا به نام بالابان به اسارات گرفتهاند. پرندهها قاچاق هستند و قرار است برای سرگرمی بیمعنا و بیرحمانه شیخهای حاشیه این دریا به شارجه برده شوند. این اولین مواجهه مندو خرسه با پرندگان بالابان است و اصلاً سر در نمیآورد که چرا قرار است چشمبسته و یواشکی به آن سوی آبها راهی شوند. پس برایش توضیح میدهد که شیخها با بالابان چه میکنند:
«حیوون فلکزده هشت روز هیچی نمیبینه... هیچی نمیشنُفه! بعدِ هشت روز همو آقای شیخ میآد چشم بالابانِ وا میکنه! پرندهی شکاری عین مرغ خونگی ترسو و گوشهگیر میشه! بس که چیزی ندیدهها! ئو وقت یه کفتر شَلی... قمری بالچیدهای، چیزی میاندازن جلوش... ئی جوری دستآموزش میکنن... تو هوا قرقاول و کفتر میزنه... سی همو ابلیس! همو شیخو!»
«اندوه بالابان» داستانی شیرین از روایت تلخ قاچاق پرنده در حاشیه خلیجفارس است؛ اقدامی که بدون تردید شرحش برای کودکان آسان نیست. اما مهدی رجبی با نویسندگی خود و بهزاد شفق نیز با تصویرگری قشنگش موضوع قاچاق و سرنوشت غمگین این پرندگان را برای بچهها و البته بزرگترها روایت میکنند. از زیباترین قسمتهای کتاب جایی بود که جایگاه پدر و پرنده در نظر مندو خرسه یکی میشود؛ جایی که چشمهای بستۀ بالابان، پسرک داستان را به یاد کوری پدرش میزند. تصویری است دلنشین و انساندوستانه که با تکاپوی مندو خرسه برای تجاتدادن پرندگان به اوج خود میرسد.
«بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» خاطرات داستانگونۀ دیوید سداریس، نویسنده و برنامهساز آمریکایی است. او خاطراتش را از دوران کودکی آغاز کرده است؛ یعنی از زمانی که به گفتاردرمانی نیاز دارد و بهخاطر این مسئله همیشه به فکر یافتن واژگان جایگزینی است که مشکلات حرفزدنش را از دیگران پنهان کند. البته عنوان کتاب ربطی به این موضوع ندارد و برای فهمیدنش تقریباً تا نیمۀ دوم کتاب باید صبر کرد!
سداریس زندگیاش را ابتدا از خانۀ کودکیاش روایت میکند؛ خانهای که همراه پدر و مادر و ششهفت خواهر و برادرش و همینطور حیوانات خانگیشان که بیشتر سگ و گربه بودند و کم و زیاد میشدند، روایت میکند. همزمان با سداریس که در ظاهر هوش چندانی ندارد که بتواند با آن کار خاصی برای خودش دستوپا کند یا درواقع زندگی نمیکند و فقط زنده است، با خصوصیات دیگر اعضای خانوادهاش بهخصوص مادر و پدر و خواهرش ایمی سداریس که حالا هنرپیشه شده، آشنا میشویم.
سداریس بعد از کودکی و نوجوانی و بیرونآمدن از خانه برای یافتن معنای زندگی و مستقلشدن به رسم بیشتر خانوادههای آمریکایی، ماجراهای کوچک و بزرگی پشتسر میگذرد که همانند دیگر بخشهای خاطراتش طنزگونه است. او در این مسیر بارها شغل و پیشه و خانه عوض میکند و با آدمهای جورواجوری آشنا میشود تا اینکه سرانجام از پاریس سر در میآورد، وقتی که در اوایل چهلسالگی به سر میبرد.
زندگی او در مرز نرماندی و بعد پاریس و تلاشش برای یادگیری زبان خارجی، زیستن در جامعۀ فرانسوی و درک این فرهنگ برای من یکی از خواندنیترین و البته طنازانهترین قسمتهای کتاب بود. بهطورکلی، سداریس در روایت خاطراتش با زبان طنز و توأم با نقد اجتماعی، مخصوصاً نقد هنرمندان و دوستداران هنر پیش میرود. و در این طنازیها و نقادیها حتی به خانوادهاش و خودش هم رحم نمیکند. نقد فرهنگ و زیست مردم آمریکا یکی از آن مسائل است که در سراسر کتاب بارها میبینیم:
«من خیلی اهل غذاخوردن در رستورانهای نیویورک نیستم. سخت است دوستداشتن جایی که سیگارکشیدن را ممنوع کرده ولی در آن سروکردن ماهی خام در وان شکلات کاملاً قابلقبول است. دیگر هیچ رستوران عادییی باقی نمانده، دستکم توی محلهی ما. تمام رستورانها تبدیل شده به یک مشت جای گران و کوچک که ادعا دارند غذای بومی امریکایی سرو میکنند. اسم غذاهایشان را گذاشتهاند «سنتی» در حالی که هیچکدامشان را پیش از این سر سفرهی آمریکاییها ندیدهام.» چند خط بعد بامزهتر ادامه میدهد: «اگر آشپزی هنر باشد فکر کنم الان در دورهی دادا هستیم.»
سداریس با نگاه دقیق، متفاوت و گیرا و نمکدارش به مسائل مختلف جامعه صرفاً در پی نقد فرهنگ آمریکایی نیست که مثل کف دست با آشناست. او گاهی، مانند مواقعی که از زمین و محیط زیست و نگاه بشر به آن میگوید، با نوع آدمی حرف میزند، حالا چه آمریکایی باشد و چه هرجای دیگر:
«وقتی که صحبت از میلیونها آدمی میشود که سوار رنجروورشان در خیابانها علاف میگردند کسی یاد پانداها یا جنگلهای بارانی نمیافتد. ولی بعضی چیزهای کوچک هست که باید حفظشان کنیم. در یک کافهی زنجیزهای در سنفرانسیسکو یک تابلو میبینم که رویش نوشته دستمال از درخت ساخته میشود _ صرفهجویی کنید! و اگر یک وقت این یکی را ندیدید یک متر آنطرفتر تابلو دیگری نصب شده با این مضمون اگر در مصرف دستمال اسراف کنید درختها را از بین میبرید!!! خب فنجانها هم از کاغذ درست شدهاند، ولی وقتی که قهوه چهاردلاریات را سفارش میدهی حرفی از درختان عظیم سکویا به تو نمیزنند.»
«بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» را پیمان خاکسار به فارسی برگردانده است. نسخهای که من از این کتاب در اختیار داشتم، چاپ ۱۳۹۰ است، ۲۳۳ صفحه دارد و بهکوشش نشر چشمه به بازار آمده. طنز کتاب را دوست داشتم و کمتر پیش میآمد که احساس کنم خنک و سرد و بیمزه است. بااینحال، ممکن است این طنزپردازی را هرکسی نپسندند. درنهایت اینکه بهنظرم نیمۀ دوم اثر هنرمندانهتر و پرکششتر بود.
«از هر دری...» کتاب خاطراتی است که با غم و اندوه گره خورده است. از همان آغاز با مقدمۀ تلخی شروع میشود که گویی از زندگی زهرآگین نویسندهاش در ادامۀ کتاب خبر میدهد. زندگی از چشم آدم میافتد. راوی کتاب بارها به زندان محمدرضا شاه پهلوی افتاده است و وقتی هم آزاد بوده، آنقدر غم نان داشته و با تهدید و ترس روبهرو بوده که گویی در زندانی دیگر اسیر بوده است.
کتاب به قلم مرد نامدار قصههای شمال ایران و مترجم داستانها و نمایشنامههای خواندنی غیرفارسی است که شاید از بینشان داستان «دختر رعیت» و ترجمۀ «هملت» شکسپیر آشناتر باشند. «از هر دری...» در اصل خاطرات سیاسی و اجتماعی محمود اعتمادزاده معروف به بهآذین است که آن را با تمرکز بر سالیان ۱۳۲۳ تا ۱۳۵۵ شمسی نوشته است. با خواندن تکاپو و تلاش و کارنامۀ بهآذین در میانۀ آنهمه سیاهی، زندگی در چشم آدمی جان میگیرد و قشنگیهایش هرچند دوباره اندوگین، خودنمایی میکند.
خاطرات بهآذین که روزهای کودکیاش با مبارزات میرزاکوچکخان جنگلی و مجازات او و همدستانش پیوند خورده است، میتواند در مطالعۀ برهههای تاریخی دیگری چون جنگ جهانی دوم، خروج متفقین از ایران، کودتای نفتی مرداد ۱۳۳۲ شمسی، انقلاب سفید شاه و مردم، فرازوفرود حزب توده در دوران پهلوی دوم و حتی انقلاب ۱۳۵۷ شمسی نیز مورد اعتنا قرار بگیرد.
نویسنده در خلال خاطراتش با توجه به جایگاه و روابطی که داشته از آدمهایی میگوید که تکتکشان نامآشنا هستند و کتاب از این جنبه نیز میتواند جذابیت داشته باشد. از بین این شخصیتها اگر بخواهم پارتیبازی کنم، باید اول صادق چوبک عزیز را نام ببرم! بعد از آن، کم نیستند شخصیتهای پراسمورسمی که خاطراتی از آنها در کتاب آمده است: صادق هدایت، حسن شهیدنورایی، هوشنگ ابتهاج، جعفر کوشآبادی، مظفر بقایی، محمدعلی سپانلو و دیگران.
اما جذابترین قسمتهای کتاب برای من صفحاتی بود که در آنها با نام اصفهان و آدمهایش روبهرو شدم. یکی از آنان لطفاللّه هنرفر، استاد دانشگاه اصفهان است که در دوران پهلوی دوم با چند شخصیت فرهنگی از جمله همین اعتمادزاده از طرف دولت به شوروی سفر میکند. احمد دهقان، روزنامهنگاری که «تهران مصور» را چاپ میکرد یکی دیگر از این اصفهانیهاست.
مالک «بنگاه انتشارات نیل» عبدالحسین آلرسول را نیز باید نام برد که بهآذین ظاهراً دل خوشی در نخستین دیدارهایش با او نداشته و میگوید «چربزبانی شیرین اصفهانی» داشت! اما همین مرد باعث میشود تا محمود اعتمادزاده در مسیری قرار بگیرد که به ترجمههایی جدی دست بزند و تا پایان عمر همین کار را پیشۀ خود سازد. احمد عظیمی زوارهای و ابوالحسن نجفی را هم باید به این نصف جهانیها افزود.
نام یک اصفهانی دیگر هم در کتاب به چشم میخورد که من بیش از دیگران دوستش دارم و او سیاوش کسرایی است که با بسیاری از جنبههای زندگی و جهانبینی او آشنا نیستم. اما منظومۀ «آرش کمانگیر»ش یکی از کتابهای محبوبم است و هیچوقت نمیتوانم حساب کنم که تابهحال چند بار به نسخۀ صوتی آن گوش دادهام. محمود اعتمادزاده که غالباً با عنوان م. ا. بهآذین شناخته میشود، در بخشی از این کتاب خود که ۱۵۲ صفحه دارد و در سال ۱۳۷۰ بهکوشش نشر جامی منتشر شده است، دربارۀ کسرایی چنین مینویسد:
«وقتی که ما [یعنی اعتمادزاده و کسرایی] پس از سه سال یکدیگر را در کتابفروشی نیل دیدیم، گویی گمشدۀ خود را بازیافتیم. جاذبهای که از تلخکامی و تنهایی، از وحشت زندگی سرکوفته و به لجن کشیدۀ ایران مایه میگرفت، ما را به هم نزدیک کرد. و این پایان سال ۱۳۳۵ بود، هنگامی که سخن از انتشار مجلۀ «صدف» میرفت که من میبایست سردبیر آن باشم. و این بهانهای شد. به خانهاش رفتم و شعرهای تازهاش را که سالی پس از آن در مجموعۀ «آوا» به چاپ رسید شنیدم. بیش از رنگآمیزی واژهها، قدرت احساسش خیرهام کرد. خشم و اندوه بزرگش به جان مینشست و آنچه میگفت نغمه و نالۀ روزگار بود، با امید و تلاش رهایی، درست همان که میبایست باشد.»
«قصههای درد و درمان: روایتهایی از درد و درمانگری در ادبیات داستانی معاصر ایران» پژوهشی از تاریخنگار، داستاننویس و برندۀ جایزۀ «سعی مشکور»، نسیم خلیلی است. این اثر که بهخوبی دید وسیع و نقادانه و چیرگی نویسندهاش را در قلمرو ادبیات غیرمنظوم فارسی و تاریخ مردم ایرانزمین انعکاس میدهد، بهتازگی، یعنی زمستان ۱۴۰۲ شمسی، از سوی نشر روزگاران و در ۳۰۳ صفحه منتشر شده است.
خلیلی پیش از ورود به بحث اصلی و بهمنظور مواجهه با محتوای اثر، «قصههای درد و رمان» را با مقدماتی درخور اعتنا آغاز میکند؛ مقدماتی که با خواندنشان بدانیم دقیقاً در چه دورانی از سرزمینمان به سر میبریم و در کدام حال و هوای تاریخ ایستادهایم. در این دوره، تأمل در رویارویی مردم سنتی کوچه و بازار با دستاوردهای نوینی که از غرب به جامعۀ ما وارد میشد، اهمیت بسزایی دارد. در اینجا بهطور مشخص آشنایی مردم، یعنی شیفتگان و دلبستگان طب سنتی، با قلمرو پزشکی مدرن که یکی از نمودهای تجدد و مدرنیسم به شمار میآمد، مدنظر نویسندۀ کتاب است. خلیلی در بخشی از این مقدمه مینویسد:
«چگونگی تعامل و شکل مواجهه روشنفکران و تودههای عوام به مسأله تجدد که همچون چتری بر فراز طب نوین گسترده شدهاست، در درازمدت تأثیرات مستقیمی بر مناسبات زیست اجتماعی داشتهاست. بر آمار مرگومیر، کیفیت زادوولد، امید به زندگی و چگونگی مواجهه قدسیانه با بحرانهای مربوط به ساحت بدن؛ پرسه در گستره منابع ناظر بر پدیده تجدد در تاریخ معاصر نشان از آن دارد که در میان همه اقشار چه روشنفکران و چه عوام، سه گروه در جریانسازی، موفقیت، عدم موفقیت و اساساً مسیریابی پدیده تجدد در زندگی اجتماعی، نقشآفرین بودهاند، سه گروهی که مجموعاً کلیت بافت جمعیتی اجتماع را در بر میگرفتهاست: «موافقین»، «مخالفین» و «منتقدین» که در واقع از سه منظر و با سه رویکرد به مسأله تجدد و حواشی آن مینگریستهاند: «اثبات»، «نقد» و «نفی» [...].»
خلیلی سپس در دو فصل و بیستوپنج بخش، زیست مردم را بهطور جداگانه در پیوند با دو جهان متفاوت درمانگری سنتی و طبابت نوین مورد واکاوی قرار میدهد. او برای این بررسی به قلمرو ادبیات داستانی معاصر، خاطرات و سفرنامههای ایرانیان و غیرایرانیانی که با جهان ما روبهرو شدهاند، همچنین پژوهشهای تاریخی که با تمرکز بر عمل و جهانبینی ما در ایران معاصر به قلم آمدهاند، تأمل میکند. و بر همین اساس، گاهی از دیدگان زن، مرد یا کودکی عامی به مسئلۀ بیماری و درمان مینگرد و گاهی نیز از نگاه مرد یا زنی نخبه و متخصص که شاید خودش پزشک باشد یا با پزشکانی درجهیک سروکار داشته است، به موضوع ورود میکند.
از همین گذرگاه است که به ارتباط مردم با اشیای مقدس که در باورشان نیرویی سحرانگیز و شفابخش داشتند، مثل توپمروارید، یا به روابط همین مردم با زنان و مردانی که مستجابالدعوه یا جادوگر و اهل طلسمات بودند، یا بر اساس تجربۀ زیسته به خواص برخی گیاهان و خوراکیهای محلی و غیرمحلی باورمند بودند، پی میبریم. ارتباط مردم با دنیای پزشکان نو، محیطهای پزشکی و درمانی و داروهای مدرن نیز جهان مهم دیگری است که در این اثر همراه با جاذبهها و دافعههایشان برایمان تصویر میشود.
پژوهندۀ «قصههای درد و درمان» با نگاه موشکافانۀ خود به سراغ تمام بیماران جسمی و روانی از خانه و بیمارستان و دارالمجانین تا زندان و تبعیدگاه میرود و روایتگر مواجه آنان با رنج و کسالت و ناخوشیها و راههای درمانشان است و اگر درد بیدرمانی است، از آن نیز میگوید. در خلال همین تحلیلهاست که نگارنده به مباحث و مسائل گوناگونی که در تاریخِ دردها و درمانهای ما ایرانیان یا تاریخ این بخش از احساسات و ادراکمان اثرگذار بودهاند، مانند نقش دولتمردان و سیاستمداران، شهرنشینی یا زندگی در ایل و روستا و وضعیت آموزش و جادهها و وسایل نقلیه نظر میکند.
نسیم خلیلی که همواره هنرمندانه از قلم خود در نگارش پاکیزه و پُرکشش آثار تاریخیاش بهره میبرد و از طرفی با تکیه بر دانش تاریخی خود جهان داستانهایشان را مستندگونه مینویسد، در اینجا نیز همپای هم از دانش و تحلیلهای تاریخی و اجتماعی خود و هنر نویسندگیاش به زیبایی استفاده کرده است تا کتابی شایسته به جامعۀ فرهنگی و علمی ایرانمان تقدیم کند.
میگل آنخل آستوریاس نویسندۀ اهل گواتمالا کتابی معروف دارد به نام «مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت» که لیلی گلستان آن را ترجمه کرده است. نسخهای که من از این کتاب خواندم نودونه صفحه دارد و در سال ۱۳۶۲ برای اولین بار بههمت نشر دماوند چاپ شده.
«مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت» دربارۀ مردی است که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت! و واقعاً میتوان از پایانش با عنوان تکاندهنده استفاده کرد! کتاب اینگونه آغاز میشود: «مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت با وحشت چشمهایش را باز کرد. وقتی خواب بود هیچچیزش نبود. زیر بارانی از زنگ خوشآهنگ ساعتها از خواب بیدار شد. وقتی خواب بود هیچچیزش نبود. صد ساعت شماطهدار، بیش از صد آونگ کوچک، هزار ساعت شماطهدار، بیش از هزار ساعت شماطهدار، همهشان در یک زمان آغاز به زنگزدن کرده بودند.»
داستان این کتابِ سورئالیستی، سبکی که همواره آمریکای لاتین را با آن میشناسیم، دربارۀ مردی است که بدنش جاذبۀ خاصی دارد. بر اساس این جاذبه، اشیای فلزی را به خود جذب میکند. درازکشیدن در کوهی از نمک تنها راهی است که میتواند مدتی او را از این نیروی ناخواسته رها کند.
با وجود این خصیصۀ استثنائی که دارد، کموبیش زندگی معمولش را بدون دردسر خاصی پیش میبرد تا اینکه با یک کلیسا دچار چالشی جدی میشود. چون مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت نباید اشیای فلزی کلیسا را از طلا گرفته تا نقره به خود جذب کند. این اشیا مقدس و گرانبها هستند و چه توهینی بزرگتر از کشیدن آنها به سمت خود و به بدن خود: «هنگامی که تنها شد، از فکر اینکه بدون بستر نمکش بخوابد، بدون نمکهای گلولهگلوله دریائی، از فکر آهنربای جذبکنندهاش که تمام فلزات را به خود میکشید، آنهم کجا؟ در رم!... به خود لرزید.»
«مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت» داستانی است خیالانگیز که در دنیایی فراواقعی سیر میکند. و بهنظرم سفر مرد از وحشت کلیسا و بعد ماجراهایی که با قورباغهها و درختان پیوند میخورد از خواندنیترین بخشهای آن است. این مسیر پر از طنازیها، شیرینزبانیها و فلسفهبافیهای میگل آنخل آستوریاس است؛ نویسندهای که در نهایت ما را با انتهایی غمناک تنها میگذارد:
«و در همان جا، انگشتان پایش مثل ریشه پخش شدند. بدنش تبدیل به تنه چوبین درخت شد، سفت و محکم شد و از دستهایش، شاخهها بیرون جهیدند. این بود پایان زندگی مردی که همهچیز، همهچیز، همهچیز داشت. نیکلا و آئینه کوچولوی چشمدار فکر میکردند که وقتی مرد برای تسویهحساب با درخت آوکادو به جنگل میرفته، گم شده.»