زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی
زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

زندگی، جنگ و چیزهای دیگر

کتاب، فیلم، روزمرگی

چشم سگ

«چشم سگ» مجموعه داستانی از عالیه عطایی است که سال ۱۳۹۸ به‌کوشش نشر چشمه منتشر شده و ۱۴۹ صفحه دارد. این مجموعۀ کوچک هفت داستان کوتاه دارد که با مضامین مهاجرت و مهاجرپذیری یا مهاجرستیزی به هم وصل و حال‌وهوایشان به هم نزدیک می‌شود.

عطایی که خود ایرانی ـ افغانستانی است به‌طور مشخص به سراغ روایت درد هجرت در بین این گروه از مردم ایران می‌رود. نویسنده نه‌فقط راوی دردهای مهاجران افغان‌ است، بلکه از دردهای مردم افغانستان در همان دیار خودشان نیز پرده بر می‌دارد. البته که هجرت همیشه هم  داستان پرغم و غصه‌ای نیست و عطایی گاهی روایتگر مردمانی است که از این مسیر به رضایت قلبی رسیده‌اند.

در بیشتر داستان‌ها سعی شده است هم‌زمان که از دردهای مردم افغانستان گفته می‌شود، کمی هم از درد مردم بومی ایران روایت شود حتی اگر این درد علاقه به یک مار غول‌پیکر و بازتابندۀ نوعی پوچی و سردرگمی انسان امروز باشد! تهران فضای اصلی بیشتر این داستان‌ها را شکل می‌دهد.   

«شبیه گالیله»، «پسخانه»، «شب سمرقند»، «ختم عمه هما»، «سی کیلومتر»، «اثر فوری پروانه» و «فیل بلخی» اسامی داستان‌های این مجموعه‌ است که به نظرم شروع خوب و پایان نه‌چندان دلچسبی داشتند. همگی نیز به‌خصوص در روایت‌هایی که با شخصیت‌های اصلی زن روبه‌رو می‌شویم، پرکشش بودند. کتاب به زیبایی بخشی از آداب و فرهنگ ریز و ناپیدای مردم افغان را هم به تصویر می‌کشد.  

من نسخه صوتی این مجموعه را با صدای مهتاب کرامتی در طاقچه، در بیش از هفت روز و در روزهایی که شکسته بودم و مدام به این فکر می‌کردم که زندگی‌ خالی‌ای دارم، گوش کردم! گوش می‌کردم و مدام با خودم تکرار که انگار قرار نیست رد و نشانی از من در گوشه‌ای از دنیا یا در قلب کوچک کسی به یادگار بماند. شاید مثل یک مرد داستان که در سکوت و غربت جان می‌دهد! 

همچون در یک آینه

«همچون در یک آینه» فیلمی از فیلم‌های غمگین اینگمار برگمان است. فیلم درباره دختری به اسم کارین است که به تازگی از بیمارستان مرخص شده و با پایان‌یافتن فیلم مجبور است دوباره به بیمارستان روانی بازگردد. زندگی کارین در فاصله دو غم می‌گذرد و خود فاصله نیز در غم و غصه دست و پا می‌زند. فیلم را دوست دارم. پدر کارین را دوست دارم. شوهر کارین را دوست دارم. برادر کارین را دوست دارم. همه به زیبایی روایتگر رنج کارین هستند، بدون اینکه واقعاً بفهمند کارین چه دردی می‌کشد. بیشتر از فیلم، آهنگ ابتدایی‌اش را دوست دارم که هر بار نگاه می‌کنم، به قلبم چنگ می‌اندازد و بعد تنهایم می‌گذارد با داستان کارین. این فیلم محصول ۱۹۶۹ سوئد است. سال را تقریبی نوشتم. حوصله نداشتم نگاه کنم. اینگمار برگمان دوستت دارم. 

کارگر و پرنده

«کارگر و پرنده» مجموعه‌داستانی از نسیم خلیلی است. خلیلی در این مجموعه نیز همانند دیگر آثارش به اتفاقات تلخ سال‌های دور و نزدیک تاریخمان و به دردهای کنونی جامعه نظر دارد. «کارگر و پرنده» یکی از غمناک‌ترین آثاری است که تاکنون از این نویسندۀ محبوبم خوانده‌ام، هرچند او مثل همیشه کوشیده است تا از مسیر کلمات لطیف، آفرینش لحظه‌های دلنشین و با شاعرانگی‌ مخصوص به خودش کمی از زهر اتفاقات بگیرد. مثلاً در همان «کارگر و پرنده» که داستان پرخون و غمباری دارد، یک‌باره دنیا را برایمان قشنگ می‌کند: «[مریم] تو هم رامینو دوست داشته باش. یه روز می‌فهمی دنیا فقط وقتی جای زندگیه که یه نفر آدم رو دوست داشته باشه...» و خواننده می‌داند که دنیا برای مریم و رامین جای زندگی است یا دست‌کم یک روز بوده!

در این کتاب صد‌صفحه‌ایِ کوچک و تمیز، یکی از پدیده‌های تکرارشونده مهاجرت است که نویسنده به زیبایی از آن گفته و نوشته. مهاجرت در دل این کتاب هر بار خود را به شکلی آشکار می‌کند. مهاجرت یک بار داستان غمگنانه آقا تابش و فاطمه خانم می‌شود که آن همه راه با هزار امید از افغانستان به یزد می‌آیند، ولی نادانی گروهی از مردم نمی‌گذارد که زندگی کنند.

مهاجرت گاهی قصۀ قاسم، مرد اردستانی می‌شود که نمی‌تواند گمشده‌اش را بین باغات انار زادگاهش پیدا کند. پس بار سفر می‌بندد و به ژاپن می‌رود تا شاید آن‌سوی دنیا کمی تسکین بگیرد. جای دیگر، مهاجرت زندگی تیتی، زن جوانی می‌شود که ماندن در شمال برایش بی‌معناست و برای پشت‌کردن به خاطراتش، شاید نتواند کیلومترها آن‌طرف‌تر برود، اما می‌تواند جایی کوچک در تهران برای خودش و برای مجسمه‌هایش پیدا ‌کند.

هجرت گاهی داستان مردی ماهیگیر می‌شود که به دل دریا می‌زند و خواسته یا ناخواسته دیگر رویش را برنمی‌گرداند تا به عقب، به خشکی و به آدم‌هایش نگاه کند: «الان دوازده سال است که تو رفتی دریا ماهی بگیری و دیگر برنگشتی. من و مارجان خیلی تنهاییم. مارجان همیشه مریض است. من می‌گویم مریضی دلتنگی توست، تو هم که نمی‌کنی یک نشانه‌ای چیزی بفرستی که خیالمان راحت بشود، حالت خوب است. شاید آن دورها، وسط دریا یک شهری باشد، تو توی آن شهر یک خانه تازه‌ای داری. [...] راستی آقاجان، آنجا هم دنبالِ روزی رفتن سخت است؟ آدم را از پا می‌اندازد؟ آنقدر آدم را خسته می‌کند که برود لانه پرستوها را خراب کند که دق دلی‌اش خالی بشود؟»

مهاجرت داستان همیشگی آدم‌ها در تمام روزگاران بوده است. و در اینجا هنر خلیلی رفتن به ژرفنای این هجرت‌ها است. آدم‌ یک تکه گوشت و استخوان نیست که با هجرت از یک خشکی به خشکی دیگر برود، آدمی تمام زخم‌ها، دردها و یادهایش را با خود می‌برد. و بعد آدم‌هایی که در این میانه تنها می‌مانند ماجرای غمگین دیگری است: «اینجا خیلی تنهام... دست و دلمم که به کاری نمی‌ره اقلاً برم آخر عمری یه جایی که بچه‌هامو ببینم.»

«کارگر و پرنده» کتابی که در سال ۱۴۰۳ و به‌کوشش نشر سالینه منتشر شده است، برای دوستداران ادبیات فارسی و دنیای ساده و پیچیدۀ آدم‌ها است؛ مخصوصاً اگر به خواندن داستا‌ن‌های فارسی معاصر و برآمده از دل دردهای مردم و سرشته با فرهنگ و تاریخمان علاقه‌مندید، این کتاب برای شماست.

«قصه‌های میر کفن‌پوش»

«طاقت بیار، طاقت بیار؛ که پهلوانی جز به طاقت نیست. چون تو را شکنجه می‌کنند باید برایشان بخندی، و اگر نتوانی خندید آب دهان برایشان بیفکنی، و اگر آب دهان نتوانستی افکند ناسزایشان بگویی، و اگر ناسزاگفتن نتوانستی دندان بفشری، و اگر دندان خشم فشردن نتوانی مباد بنالی که ایشان از تو همین خواهند؛ و اگر بیش خواهند مباد بگریی که چون بگریی آنگاه است که ایشان بر تو بخندند.»

این‌ها را بهرام بیضایی می‌گوید، در «قصه‌های میرکفن‌پوش» که یکی دیگر از شاهکارهای این هنرمند در ادبیات نمایشی است. «قصه‌های میرکفن‌پوش» روایتی از خودکامگی و تهدید وطن است که دشمنان در یک سوی آن و مردمان سردرگم و جوینده خلاصی در سوی دیگرش ایستاده‌اند.

دشمنان این فیلمنامه مغولان‌‌اند، یعنی نمودی از بدخواهان ایران در تمام ادوار تاریخ، چنان‌که مردم کوی و برزن نیز نماینده ایرانیان در تمام دوره‌های تاریخی به حساب می‌آیند. آنچه در این میانه دشمنی و ستمدیدگی جلب‌نظر می‌کند، مفهوم نجات و رهیدن است.

بیضایی که همواره نادانی و بی‌خردی عامه یکی از دغدغه‌هایش بوده است، در این اثر نیز روایتی جاندار و سنجیده از جهل آدم‌ها دارد. این فیلمنامه‌نویس و کارگردان کشورمان نشان می‌دهد که مردم چگونه در جست‌وجوی رهایی‌اند، اما مسیر رسیدن به آن را به‌درستی پیدا نمی‌کنند.

بیشتر بازیگران داستان برای رهایی‌ از دشمن به پشت و پستوها پناه می‌برند یا در انتظار رهاننده‌ای هستند که یک روز از دوردست‌ها خودنمایی کند. نقد جزجزء کنش‌ها و باورهای مردم هنر همیشگی بیضایی است:«هیچوقت در زندگی راست گفته‌ای؟ هروقت گفتم بد دیدم. هروقت گفتم کسی باورم نکرد.»

یکی از غمناک‌ترین و خواندنی‌ترین تکه‌های فیلمنامه قسمتی است که مردان یک روستا پیش از رسیدن مغولان، به شکنجه خود مشغول می‌شوند. این شکنجه‌ تمرینی برای روزهای پیش‌رو است؛ روزهایی که مغولان به روستا می‌آیند و زجرشان می‌دهند. جاذبه ماجرا آنجا است که مردان خودشان از شکنجه خودشان جان می‌دهند، بی‌آنکه عذاب مغولان را به چشم ببینند. «قصه‌های میر کفن‌پوش» آدم‌های هوشیار هم دارد که در پوشش زنان ظاهر می‌شوند.

ترلان و حره و ارکان سه شخصیت اصلی و سه زنی هستند که خود در برابر دشمنان قامت راست می‌کنند تا رهایی‌ برای خودشان و مردمان دیارشان معنا یابد. نه فرار می‌کنند و نه منتظر کسی می‌مانند. ترلان و حره و ارکان که گویی یک روح در سه تن هستند، راه خلاصی از خودکامگان را در رزمیدن با آنان یافته‌اند. این سه زن ناظران و شنوندگان صبور مردم‌اند: «دنیا بد است. کسی باید بیاید.»

اگر به خواندن تاریخ درد علاقه‌مندید، «قصه‌های میرکفن‌پوش» را بخوانید: «صورت تو این نبود؛ چهره‌هایی که می‌شناختم کجاست؟ چرا فکرهایم را پنهان کنم؛ ما دیوانه شده‌ایم. این درد و درهای بسته عاقل را هم دیوانه می‌کند. من می‌خواهم بروم به کوچه. من از اینجا می‌روم.»


«قصه‌های میرکفن‌پوش» از آن جایی آغاز می‌شود که ایلخان مغول به میرمهنا، مردی آهنگر، دستور می‌دهد دخترش ترلان را برای ازدواج با او و سه پسرش به درگاه آنان بفرستد. این فیلمنامه که ۹۷ صفحه دارد، در سال ۱۳۷۴ به‌کوشش انتشارت روشنگران چاپ شد، اما فیلم نشد.

خاطرات پسربچۀ شصت‌ساله

حمید جبلی برای من همان کلاه‌قرمزی بلا و پسرخالۀ کاری است. جبلی برای من یعنی «زیر درخت هلو»، «رفیق بد»، «دختر شیرینی‌فروش» و بیشتر از همه برایم «خواب سفید» است؛ خواب سفیدی که در آن هرکسی دست‌کم یک بار عشق را باور می‌کند. امروز به‌جای سریال و فیلم از دریچۀ یک کتاب خاطرات با جبلی همراه شدم؛ «خاطرات پسربچۀ شصت‌ساله». حالا جبلی برای من یعنی پسربچه‌ای که شصت‌ساله است!

این کتاب جمع‌وجور که ۸۸ صفحه دارد کاری از نشر پریان است و در سال ۱۳۹۸ شمسی منتشر شده است. «خاطرات پسربچۀ شصت‌ساله» 32 داستانک یا روایت دارد. کتابی ساده و خواندنی که با خیالات و واقعیت‌های کودکی جبلی سرشته است و در یک کلام نگاهی کودکانه به ماجراها دارد.

جبلی اینجا قلم‌به‌دست است، سن و سالی دارد، شصت‌ساله است، اما آن روزها را از دریچۀ همان سربه‌هوایی و بی‌شیگلی بچگی تعریف می‌کند: «هرچه سؤال کردم جواب من را ندادند و من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن» باز نفهمیدم. از مادرم پرسیدم، گفت: «به شما مربوط نیست.» و پدرم جوابی عجیب‌تر به من داد و باید فقط از عمو می‌پرسیدم. او گفت: «یعنی حاج عمو با کبری خانم روسی عروسی کند و خیلی عجیب بود که این‌قدر من را مسخره می‌کنند. یعنی حاج عمو کراوات بزند و کبری خانم روسی لباس عروس بپوشد و چراغ ریسه‌رنگی روی تورش ببندد» هرچه از بچه‌ها می‌پرسیدم کسی نمی‌دانست. فقط می‌دانستم زن‌عمو بزرگه با منقل آتش به سر بی‌موی حاج عمو زده و سرش را شکسته و لپش سوخته.»

«خاطرات پسربچۀ شصت‌ساله» که معلوم است در دهه‌های ۴۰ می‌گذرد، مانند کتاب‌های مثل خودش، روایت‌های قشنگی از زندگی مردم کوچه و بازار دارد. حتی وقتی به یک مسئله سیاسی یا اقتصادی هم نگاه می‌شود، از زاویۀ مردم کوی و برزن است. خوردن موز برای اولین بار، رفتن به سینما برای اولین بار، رفتن به یک فروشگاه زنجیره‌ای شیک‌وپیک برای اولین بار، قطع‌کردن درختان چندین و چندسالۀ نیاوران برای اولین بار و ده‌ها اولین بار دیگر گوشه‌هایی از تاریخ دهۀ ۴۰ است.

 حمید جبلی را در سینمای ایران به طنزی می‌شناسیم که گاهی به تلخی یک «خواب سفید» است. دفتر خاطرات او نیز طنزناک است، اما گاهی غمناک می‌شود. و به‌هرحال ارزشش دارد که بارها خوانده شود. کتابی است که هم خوانندۀ معمولی و از سر لذت می‌تواند آن را بخواند، هم پژوهشگر و برای یک کار پژوهشی می‌تواند آن را در دست بگیرد.   

این کتاب جلد دومی هم دارد که سال ۱۴۰۰ و به‌کوشش همان نشر پریان در ۲۲۴ صفحه منتشر شده است و ۵۹ قصه یا خاطره دارد و دورانی است که پسربچه شصت‌ساله پایش به مدرسه باز می‌شود. در قسمتی از جلد دوم این‌طور می‌خوانیم:

عزیز چای را در نعلبکی می‌ریخت تا من نسوزم. آقابزرگ زیرچشمی به ما نگاه می‌کرد.

عزیز گفت: «من آرزو داشتم به مدرسه بروم. آقابزرگ هم چنین آرزویی داشت، ولی آن زمان امکان نبود.»

آقابزرگ گفت: «البته من جماران به مکتب رفتم.»

عزیز گفت: «بگذار به این بچه بگویم. تو کوچک هستی و سال دیگر به سلامتی به مدرسه می‌روی، آن هم مدرسۀ پسرانه. ولی می‌دانی تو هم قبل از دبستان کارهای مهمی می‌توانی انجام بدهی؟ می‌دانی برای رب درست‌کردن چقدر می‌توانی به من کمک کنی؟»

گفتم: «عزیز، من دوست دارم روزنامه بخوانم، دیکته بنویسم.»

او گفت: «می‌دانی مهم‌تر از این کارها چیز دیگری هم هست؟»

گفتم: «مثلاً چی؟»

گفت: «زندگی. مهربانی. انسان‌بودن...»