«خانهام ابریست» داستانی از نسیم خلیلی، تاریخنگار کشورمان است که همچون دیگر آثارش تاریخ را به دل ادبیات میآورد و خواننده را به گذشتهای میبرد که راویاش و آدمهایش فرادستان نیستند. خلیلی نویسنده مردم است؛ مردمی که با قلم و هنر نویسندگانی چون او قرار نیست گموگور شوند، سکوت کنند یا به حاشیه بروند. این مردم گاهی یک مرد مبارز سیاسی است که سیاستمداران داستان زندگیاش را وارونه نوشتهاند و گاهی زنی عاشق است که سرتاسر زندگیاش را نادیده گرفتهاند.
این داستان، سفر خیالانگیز نقاشی است به اسم پونه که در دالانها و تاریکروشن تاریخ ایران و در خاطرات ازیادرفتۀ مردان و زنانش خصوصاً در دهۀ ۳۰ شمسی قدم میگذارد. محمد مصدق و گروهی از اعضای حزب توده یا منسوب به توده که بالادستیها از خودشان درآورده بودند و به جنوب تبعید میشوند، بخشی از این تاریخ است. کوهسار و گیتی در این مسیر همراهانی دلگرمکننده و رازآلودند که در کنار پونه گوشههایی پررنج و تکههای امیدبخشی از تاریخمان را روایت میکنند.
برای من که خلیلی نویسنده محبوبم است، کریم کشاورز و خارک نامهای آشنایی بودند. و حتی مرا به اواسط دهۀ 90 شمسی بردند که از طریق صفحات مجازی خلیلی با او آشنا شدم. این ماجرای خارک و کشاورز که نوشتههای قدیمی خلیلی را پیش رویم میآورد، داستان را برایم دلنشینتر کرد.
در کنار آن، سفر نویسنده به جنوب برای من سفری آشنا بود. اتلمتل ماراحمدی ناره شکر، قلیه ماهی و خرمایی که سر سفره باید زیرکانه برداشته شود و رنگینک هم نشده بود! برایم ملموس بود. زیر آن گرمای داغ و موجهای دریا برگهایی از خاطرات کودکیام را خواندم (خاطراتی که ادامه دارند).
«خانهام ابریست» را دوست داشتم. تلاشهای پونه را برای یافتن جای پایی در دنیای نقاشی دوست داشتم. «خانهام ابریست» با دویستوشش صفحه کاری از انتشارات بوم سفید است که در سال ۱۳۹۹ منتشر شده. خیلی از بریدههای کتاب را دوست داشتم، مثلاً این: «خاله مثل صوفیها حرف میزد اما من دلم میخواست مثل بزها، مثل آهوها زندگی کنم. مثل یک تکه از طبیعت. دلم میخواست مثل نمکو ساده باشم. دوست نداشتم آدم پیچیدهای باشم و برای همین هم کمکم از حرفزدن با خاله هم ابا پیدا کردم. میترسیدم بفهمد که در خیالم به پسرش فکر میکنم. که کاش یک بار برایم گل بیاورد. یا یک ماهی کوچک رنگین از میان تور ماهیگیریاش. از آن طوطیماهیها. گاهی که با نمکو به بوتهای اسطوخودوس میرسیدیم، آرزو میکردم که کاش من هم اسطوخودوسی بودم جوشیده از کناره صخرهای، لبه پرتگاهی و میشدم جوشاندهای که زنی سیاه در حلق پسری مریض میریخت که خوب بشود و برود بر ضد حکومت مقاله بنویسد.»