سینما پارادیزو فیلم قشنگی بود (فیلم قشنگی است). دو روز طول کشید تا دیدمش و چقدر اشک ریختم از این همه عشق و زیبایی. از آدمهایی که با فیلم بزرگ میشوند، عاشق میشوند، ارضا میشوند، محتاج میشوند، غمگین میشوند، به یاد میآورند، فراموش میکنند، آدمهایی که دردهایشان التیام مییابد، آدمهایی که با فیلم زخمهای کهنهشان سر باز میکند، آدمهایی که با فیلم متولد میشوند و میمیرند. خودشان را پیدا میکنند، آدمهایی که با فیلم گم و گور و ناپدید میشوند. میبینند و دیده میشوند و بعد ناگهان، بیخبر و یکباره کور میشوند. چقدر این فیلم ساده و صمیمی را دوست داشتم (و دارم تا زندهام و اگر بعد از مرگ چیزهایی به یاد آورم!). چقدر به همهچیز انسانی نگاه کرد. حتی با کشیش که میخواست بوسههای تمام فیلمهای عالم را محو کند، مهربان بود. ملایمت داشت. تا کرد. به همه مهربانانه نگاه کرد. چه فیلم خوبی. فیلمی که رد نیکی در همه آدمهایش بود. هیچکس بد و بدجنس و خبیث و منحرف نبود. همه آدمها درک شدند. فهمیده شدند. خوبیهایشان دیده شد. ضعفهایشان پذیرفته شد. چقدر قشنگ. چقدر قشنگ. چقدر اینطور فیلمها را دوست دارم. حتی آلفردو که زندگی به او سخت گرفته بود و رنجیدهاش کرده بود، به کسی و چیزی بدوبیراه نگفت. دل پری داشت وقتی از خدا حرف میزد، اما با خدا هم یک جوری کنار آمد: خدا زحمت کشیده این دنیا رو توی دوسه روز خلق کرده، اگه من بودم بیشتر وقت میذاشتم و یه جور بهتر میساختمش! بله آلفردو، همیشه میشود دنیا را جایی قشنگتر کرد. دنیا همیشه میتواند بهتر باشد. زیباتر باشد. به زیبایی یک فیلم شاید نشود، اما خواستنیتر و دیدنیتر هم میشود آن را کرد. جوزپه تورناتوره ممنونم و چقدر بد که این فیلمت دیر دیدم (اما در روزهایی که واقعاً نیاز داشتم دیدم! دیر و بهموقع!). توتو دوستت دارم. آلفردو دوستت دارم. اگر سینما نبود حتماً آدم تنهاتر، بیپناهتر و دلشکستهتر میشد. سینما دوست دارم.