در دهههای ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ شمسی، در روزگاری که خراسان هنوز سه تکه نشده بود، در بخش جنوبی آن که بعدها عنوان خراسان جنوبی با مرکزیت بیرجند یافت، روستایی به اسم زهان بود که امروزه در تقسیمات کشوری نام شهر بر خود دارد. در روستای زهان محلهای معروف به پایینده وجود داشت که علت نامیدن آن ربطی به اصطلاح پایینشهری و بالاشهری که در گفتار ما متداول است، نداشت. پایینده به مناسبت موقعیت جغرافیایی و بر اساس شیب رودخانه و قرارگرفتن جهتِ آن در منطقهی پایینتری به این اسم شهرت داشت. برخلاف عنوان محله که معانی پستی و زیرین را تداعی میکند، اتفاقاً زیستن در آن برای بچههایش دستمایهی افتخار بود. علت نازیدنهای آنها نیز وجود مراکز مهم روستا در آنجا بود؛ از تنها راهنمایی و دبیرستان زهان گرفته تا ادارۀ پست و مخابرات و هواشناسی. یکی از بچههای پایینده علیاکبر عباسی (زمستان ۱۳۵۰ش) است که اتفاقاً خیلی هم اهلِ پشتِ چشم نازککردن نیست و با وجود برخی شیطنتهای گاهوبیگاه به گوشهگیری و کمحرفی و سربهزیری و خجالتیبودن و خیالپردازیهایش شناخته میشود.
عباسی هماکنون مورخ و دانشیار گروه تاریخ و ایرانشناسی دانشگاه اصفهان است و در بزرگسالی یا بهطور دقیقتر در سالهای ۱۴۰۱ و ۱۴۰۲ شمسی خاطراتش را از دوران زندگی در پایینده زهان، یعنی در دهههای یادشده، به قلم آورده. حاصل آن کتابی است به اسم «یاد آن سالها (دوران کودکی و نوجوانی)» که نشر «چشمه آفرینش» بهتازگی، یعنی پاییز ۱۴۰۲ خورشیدی، چاپ کرده. «یاد آن سالها» ۴۴۱ صفحه دارد و با عکسهای رنگی و سیاهوسفیدش اثری خواندنی و دیدنی برای علاقهمندان به آثار خاطرهای و خودزندگینامهای است.
علیاکبر که ظاهراً همگی اکبر صدایش میزنند، پسروسطیِ محمدحسین و سکینه است. حجی محمدحسین عباسی کشاورز و دامدار و به همراه خانواده صاحب خانهای است که دانشآموزان مناطق اطراف در فصل مدرسه اتاقهای آن را اجاره میکنند تا ادامهتحصیلشان در روستای زهان که از بسیاری جوانب برتر از دهات خودشان است، میسر شود؛ خاصه آنکه محمدحسین و دیگر افراد خانوادهاش فراتر از موجرند و همواره هوای این کودکان و نوجوانان مستأجر را دارند.
سکینه جانیپور هم در کنار رسیدگی به کارهای ریزودشت خانه از پختوپز تا دوشیدن گاو، مسئولیت اصلی بزرگکردن بچههایشان را که پیدرپی هم به دنیا میآیند، بر عهده دارد. او با چرخ و اتویی که بسیاری از اهالی روستا ندارند، خیاطی میکند و برای زنان از هر نوع لباسی میدوزد. درستکردن تشک هم که در روستایشان کار هرکسی نیست، بخشی دیگر از علایق و منابع درآمد اوست. سکینه بارها برای اهالی و بهویژه عروس و دامادها تشک درست میکند. هم سکینه و هم محمدحسین فراتر کسبوکار به راههای دیگر و بدون چشمداشت به درد زهانیان و خاصه همان مردم پایینده میخورند. برای نمونه، به واسطهی داشتن سوادِ خواندن و نوشتن که در روستای دورافتادهی زهان کمیاب بود، محمدحسین برای اینوآن نامه میخوانَد و جوابِ نامه را هم مینویسد.یا سکینه در زهانی که از پیرایش کودکان که هیچ، کلاً از آرایشگاه و سلمانی خبری نیست، در فصل مدارس و اول صبح در حیاط منزلشان، یعنی خانهی عباسیها، ماشین اصلاح به دست میایستد و موی پسربچهها را یکییکی میتراشد.
علیاکبر در «یاد آن سالها» بارها از مهربانی و غمخواری و حمایت و علمدوستی و سختکوشی پدر و مادرش، یعنی محمدحسین و سکینه، صحبت میکند. به جز گفتن از پدر و مادرش در فرازوفرود روزهای کودکی و نوجوانی از دیگر بچههای خانه که خواهران و برادرهایش باشند هم میگوید، چه از زهرا و عباس و رضا و محمد و حسن که قبل از او به دنیا آمدهاند و چه از فاطمه و جواد و مهدی و هادی که از او کوچکترند؛ بچههایی که پدر و مادرشان با تکیه بر عقاید و باورها و منش خویش کوشش وافری در نگهداری و تربیت و ادبشان دارند؛ کوششی که بیجواب نمیماند و هر کدام از آنان در هر عرصهای که مطابق علایق و خواسته و تصمیم خود انتخاب کردهاند، کامیاب میشوند. و نه فقط خانوادهی عباسی که هرکدام از زهانیان میتواند به آنها ببالد. بههرروی، در همهی این توصیفات و روایت خاطرات، شخصیت مرکزی «یاد آن سالها» خود اکبر است.
اکبر در تنها دبستان و راهنمایی زهان درس میخواند و مقطع دبیرستان را هم تا سال دوم رشتهی انسانی در مدرسهی شهید رجایی روستا پشتسر میگذارد. اما در نهایت، دیپلم خود را در دبیرستان نواب اصفهانی مشهد، مرکز خراسان، یعنی جایی که مانند زهان اقوام و دوستانی دارند، دریافت میکند. عباسی از دوران پیش از مدرسه نیز میگوید؛ از روزهایی که در مراسم قطع درختان در میان سپیدارها پرسه میزند، وقتی که عاشق سوتهای سبز و آبی کودکانه و پرسروصداست یا روزهایی که مادرش را برای رفتن به روضه کلافه میکند. بااینحال، خاطرات دوران مدرسهاش از نظر زمانی دقیقتر است. مدرسه را در پنج سال و نه ماهگی شروع میکند و این دوران با ورود او به دانشگاه فردوسی مشهد در سال ۱۳۶۹ شمسی به پایان میرسد. در این دوازده سال، دانشآموزی اغلب درسخوان است و منضبط، ولی مقطع دوم راهنمایی را رفوزه میشود. نویسنده در مقدمه تأکید میکند که بدون تکیه بر هرگونه یادداشتی این کتاب را فراهم آورده، با وجود این، دادههای دقیقی از روزگار دانشآموزی و همکلاسیها و کتابها و مشق و تفریحات و معلمان و محیط و حالوهوای آن دوران ارائه میکند، دورانی که با وقایع مهمی چون انقلاب ۱۳۵۷ شمسی و جنگ هشتسالهی ایران و عراق همزمان است.
عباسی، هم روایتگر آموزگاران و دبیران دلسوز و مسئولیتپذیر است و هم روایتگر آنهایی است که از هیچ سختگیری و آزار در قبال شاگردانشان کوتاهی نمیکنند. در رابطه با خلقیات و روش کارکنان مدرسه و مدرسان که بهندرت میانشان زهانی پیدا میشود، بحثهای مفصلی دارد، از معلمی که تختهی کلاس را رنگبهرنگ میکند و با ملایمت و حوصله و دقت درس میدهد تا معلمی که سر کلاس هر کاری میکند به جز درسدادن، و با هیاهو و شلوغکاری، بچههای روستا را به جان هم میاندازد تا سیلی بر صورت یکدیگر بزنند و نفرت در دلهای هم بکارند.
اما اکبر در روستا و چه بعدها که به مشهد میرود، به جز درسخواندن برای گذران زندگی موظف به مشارکت با پدر و مادرش است. از دل همین همکاریها که برای تأمین معاش خانواده است، نویسنده به دنیای پُرماجرای چوپانی و باغداری و کشت و دروی محصولات قدم میگذارد؛ دنیایی که نهفقط برای کودکان که برای بزرگترهای تنومند و کارکشته نیز رنج و عذاب، کم ندارد. و البته مانند هر شغلی در پیوند با برخی شادمانیها و دلخوشیهاست. روایت خواننده از رویارویی با گرگ و مار و جوجهتیغی و شغال، رمهرفتن و آبیاری سنتی در شب، مراقبت از هر میش و بز و گوسفند و گاو و الاغ و سگ و مرغ و خروسی، و دروی گندمها از پرجاذبهترین بخشهای کتاب است که دلنگرانیها و همزمان امیدها و دشواریها و رسم و رسوم مردم زهان را در امور دامداری و کشاورزی و باغداری بازتاب میدهد. بهخصوص از نگاه کودک یا نوجوانی که بخش بزرگی از شبانهروز خود را و تن و روانش را پای این امور میگذارد. علیاکبر عباسی در دل تحصیل و کار و کسب از تفریحات و علایق مذهبی و باورهای عامیانه و خرافات و جهانبینی و سیر و سیاحت و روابط اهالی روستا با روستا و با بیرون از زهان، خاطرات متعددی دارد.
قسمتهایی که یادآور زندگی حسن (۱۳۴۹ـ۱۳۶۶ش)، یکی از برادران بزرگتر راوی بود، از بخشهای موردعلاقهام در «یاد آن سالها» محسوب میشود. نویسنده، کتاب «یاد آنها سالها» را به همین برادرش تقدیم میکند و در صفحهی پیشکشی مینویسد «تقدیم به برادرم؛ شهید حسن عباسی که بهترین مونس و همدم من در ایام کودکی و نوجوانی بود.» با وجود اینکه این بند را کامل خوانده بودم، تصور میکردم که عباسی بیش از همه به مناسبت شهادت حسن خاطراتش را به او تقدیم میکند تا تاریخ درگذشتش را زنده نگاه دارد.
اما بهمرور دریافتم که کتاب را بهدلیل دوستی و همراهی و همصحبتی بیغلوغش حسن به او پیشکش میکند. به یاد روزهایی که با هم خانههای کوچک چوبی میساختند. ساعتهایی که در حالوهوای کودکانه به کشتن مارمولکها مشغول میشدند یا به مرغ و خروسها سنگ میزدند و از گردنفرازی گاو پیشانیسفیدشان در برابر سگها شادمان میشدند. ایامی که ساعتها شاهتوت و زردآلوهای جورواجور از درختان میچیدند و میخوردند. شب و روزهایی که حسن به واسطهی فقط کمی بزرگتربودن در برابر اکبر احساس مسئولیت میکند، بهطوری که در جشن ازدواج برادر دیگرشان خودش سنوسالی ندارد، ولی هشدار میدهد که کسی «آرد» به چشم اکبر کوچک نپاشد، حس مسئولیتی که تا روزهای نوجوانی، یعنی آخرین روزهای عمرش با او میماند. نگارنده به یاد روزهایی کتاب را به حسن اهدا میکند که به مشهد میرفتند و از حرم تا سینما را زیر پا میگذاشتند. روزگاری که پولهایشان را جمع میکنند تا تنها پسرک دوربیندار زهان از آنها عکس بگیرد. و بعد روزی خودشان وسط جنگ دوربینی میخرند و به همهی لحظهها و مکانهایی که در نظرشان زیباست، از دریچهی آن نگاه میکنند. به یاد ایامی که حسن، حسنی که بیباکتر و جسورتر از اکبر است، بدش نمیآید که سگ یا تَکهای اولزن را به رزم دعوت کند. یا به آموزگارش یادآورری کند که درسدادن و کلاسداریاش به دل چنگی نمیزند. یا گله را برای چریدن دقیقاً به همان مسیری ببرد که پدر گفته بود نبرد. در واقع، تنها در واپسین صفحات کتاب بود که دریافتم علیاکبر عباسی «یاد آن سالها» را نه به یاد مرگ و سوگ حسن که به یاد زندگی پرشورش به او تقدیم میکند.
اگر به خواندن خاطره و زندگینامه، بهطور خاص در محیطهای روستایی، علاقهمندید، پیشنهاد میکنم «یاد آن سالها (دوران کودکی و نوجوانی)» را از دست ندهید. این کتاب به جز آنکه میتواند برای خوانندهی غیرمتخصصِ اهلش جذابیت داشته باشد، برای پژوهشگران متعددی از جمله مورخان تاریخ محلی و بهویژه کسانی که برای شناخت زیست و جهانبینی کودک و نوجوان در ایران دهههای یادشده قصد پژوهش دارند، منبعی غنی محسوب میشود. پیشتر دو کتاب خاطرات دیگر از علیاکبر عباسی خوانده بودم که در مقایسه با اثر کنونی کمکششترند. قلم نویسنده از نظر سادهنویسی و شور و شعفِ فراوان در گفتن ماجراهای کوچکوبزرگ مانند دیگر کتابهای خاطرات اوست. با این تفاوت که قسمتهای طنزناک این مجلد بیشتر میشود و بیشتر لبخند به لب خواننده میآورد، آن هم در مورد اتفاقاتی که در زمان وقوعشان غمناک بودند.