اورسن ولز فقط بیستوپنج سال داشت که همشهری کین (Citizen kane) را نوشت و بازی و کارگردانی کرد. فیلمی برای همۀ روزگاران که قرار نیست از یادها برود. فیلمی که باید یک بار دید و بعد تا ابد به آن فکر کرد.
این اثرِ یک ساعت و پنجاهونه دقیقهای که محصول سال 1941 میلادی در آمریکا است، احتمالاً هر سینمادوستی را عاشق خود میکند، مخصوصاً آنها که دلشان برای فیلمهای سیاه و سفید میرود. آغاز این فیلمِ درام و رازآلود با یک پایان است؛ پایان زندگی چارلز فاستر کین. مردی گردنکلفت، پرنفوذ در اجتماع با ثروتی بیحد که هیچکس نمیداند چقدر است. کین در موقع جاندادن کلامی جز رُزباد به زبان نمیآرود. حالا گروهی مستندساز میخواهند راز آن واژه را بدانند تا فیلمی پربارتر از زندگی این مرد به نمایش بگذارند. تحقیقات شروع و در جریان آن گذشتۀ مرد مرور میشود تا آخر جستوجوها که ...
همشهری کین داستان حسرتهای کودکی است که تا پیری هم گورشان را گم نمیکنند. داستان رنجهای پیری است که وقت کودکی یک لحظه هم به ذهنت نمیآیند. داستان جوانی است، غرور جوانی، همان غروری که با آن منفور همگان میشوی و همزمان محبوب یکایکشان. و داستان تنهایی است، تنهایی در جوانی و تنهایی در کودکی و پیری.
فیلمِ ماندگاری که با کاخ گوتیک و دیوارهای بلندش ته دلمان خالی میشود و با دانههای ریز برف و آتش گرم و تاریکروشنهایش آرام میگیریم. بعد دوباره به یادمان میآورد که آدمها همیشه یکدیگر را میفهمند و به دنیای هم وارد میشوند و هیچگاه همدیگر را نمیفهمند و فرسنگها دور از دنیای هم زندگی میکنند.
.
دوست داشتی چه جوری بودی؟
هر چیزی که تو ازش متنفر باشی.
رمان پاییز فصل آخر سال است داستان زندگی سه زن است. سه زن شهری از اهواز و تهران و رشت که همگی در پایتخت زندگی میکنند. هر سه بیستوهشت سال دارند و در دانشگاه، مهندسی مکانیک خواندهاند. لیلا و شبانه و روجا. نسیم مرعشی، نویسندۀ اثر، روزگار آنها را از زبان خودشان در دو فصل تابستان و پاییز روایت میکند. کتاب 189 صفحه دارد و برای اولین بار سال 1393 به کوشش نشر چشمه در تهران چاپ میشود. و مدتی بعد هم جایزۀ ادبی جلال آل احمد را به دست میآورد.
مخاطب از جایی با لیلا و زندگیاش رودررو میشود که شوهرش تازه به کانادا رفته است و قرار نیست برگردد. او نمیتواند غصۀ این جدایی یا تنهاشدن را نخورد و همزمان با آن، بیکاری هم عذابش میدهد.
شبانه با پدر و مادر و برادر بیمار و کوچکترش زندگی میکند. در شرکتی مهندس است و همان جا همکاری دارد به اسم ارسلان که به او پیشنهاد ازدواج میدهد. شبانه با خودش راحت نیست و نمیداند ارسلان را میخواهد یا نه.
روجا با مادرش زندگی میکند. به عنوان مهندس در همان شرکتی مشغول است که شبانه کار میکند. به جز آن، معلم خصوصی هم است و به بچهها ریاضی درس میدهد. او میخواهد ویزای تحصیلی بگیرد و هر طور شده به فرانسه برود.
در روایتِ زندگی این شخصیتها خواننده صرفاً اکنون و حال آنها را نمیبیند، بلکه تا حدی گذشته و همین طور بیم و امیدهایی که دربارۀ آینده دارند، کموبیش آشکار میشود. هر کدام دغدغهها و دنیای خاص خودشان را دارند و در کنار آن بینشان هزار و یک شباهت هم وجود دارد. هر سه در جستوجوی خواستهای هستند که در ذهنشان رسیدن به آن یعنی خوشبختی اما ... .
از چاپهای پرشمار کتاب و دیدگاه مردم در شبکههای اجتماعی متوجه شدم که این رمان طرفداران زیادی دارد. من هم مثل خیلیها با آن همذاتپنداری کردم، اشک ریختم و دوست داشتم، اما نه از اول تا آخرش را فقط گاهی. به نظرم بعضی از حرفها و رفتارهای این سه زن بسیار سطحی بود و به سختی میشد درک و تحمل کرد. مختصر و واضح و راحت بگویم که اصلاً انتظار نداشتم در رمانی دهه نودی با این صحنه روبهرو شوم که دو زن از بازکردن درِ یک شیشۀ خیارشور درماندهاند و برای ادامۀ آشپزی حتماً باید آقا رحمان و زور مردانهاش به دادشان برسد! یا باید زنی به کمکشان بیاید که در داستان گفته میشود عینِ پسرها است! فکر کنم عالم و آدم میدانند، راههای دیگری هم هست که بتوان بدون مردها و زنهای قوی در هر شیشهای را باز کرد.
کلیدر، داستانِ کلیدر است. داستان آبوخاک و آدمهایش. جایی در خراسان. یک طرف ماجرا فرودستان هستند و در سوی دیگر فرادستان. رعیتهای ستمدیده و دهقانان نادار همان پاییندستیها به شمار میروند که حقوقشان از جانب بالاییها، یعنی اربابهای زورگو و حکومتیهای بیانصاف به هر طریقی ضایع میشود. محمود دولتآبادی نویسندۀ این رمان ده جلدی که بیش از 2000 صفحه دارد، گاه سیمای زندگی گروه اول را ترسیم میکند و گاهی ما را به عالم گروه دوم میبرد. این دو طبقۀ کلیدر در برگهایی از اثر رودرروی هم قرار میگیرند، در همین رویاروییها است که داستان اوج مییابد و به پایان میرسد.
اولین بار اگر اشتباه نکنم، سال 1395 بود که تصمیم جدی گرفتم تا کلیدر را بخوانم. برای خواندن آن با توجه به مطالبی که همیشه از نویسنده و کتاب میشنیدم، شور و هیجان و اشتیاق زیادی داشتم. این احساسات کموبیش همراهم بود تا 14 اردیبهشت 1400 که بالاخره شروع کردم به خواندنش. البته با اندکی تأخیر! به هر حال، ادامه دادم و بدون اینکه برنامهریزی دقیقی داشته باشم، در 14 خرداد جلد آخرش را هم تمام کردم. قبل از خواندن فکر میکردم، مثل خیلیها یک روز محبوبترین رمان همۀ عمرم خواهد شد، ولی برای من هرگز داستان به اینجا ختم نشد. فقط میتوانم بگویم، اگر زمان بازگردد، بازهم آن را خواهم خواهند، اما پیش از آغاز به توقعات و انتظاراتم چندان پروبال نخواهم داد.
در کلیدر، رمانی که نوشتن آن پانزده سال به درازا کشیده و با الهام از رخدادهای واقعی به قلم آمده است، حیات اجتماعی و سیاسی مردم آن ناحیه در دهۀ بیست شمسی، یعنی اوایل کارِ محمدرضا پهلوی روایت میشود. آن هم به سبک خاصِ دولتآبادی. به همراه توضیحاتی پرشاخوبرگ و جزئیات فراوان. و نثری که بعضی وقتها مخاطب را به یاد شعر میاندازد. با واژگانی که حتماً خواننده را به فرهنگ لغت محتاج میکند. برای من یکی که این طور بود.
در فرازوفرود اتفاقات این داستان پرآوازه و ماندگار که چاپ نخست آن از 1357 تا 1363 به طول انجامیده است، بارها از نگاه دولتآبادی معنای مرگ و زندگی و مفاهیم گوناگون و متضاد انسانی تعریف و توصیف میشود. از عشق و دوستی گرفته تا کینه و نفرت. از احساس خوشبختی تا حس فلاکت. از جستوجوی خلوت تا فرار از تنهایی. و همپای آن چهرۀ طبیعت به تصویر میآید، از مهربانی آسمان و زمین تا دریغش. روزگار پرمحصولی و ایام خشکسالی. شب و روز و دنیای چهارپایان. اگر از این زاویه به داستان نگاه کنیم، کلیدر داستان کلیدر نیست، داستان هر زمان و هر جایی است. داستان همۀ روزگاران است.
در بسیاری از نقدهای کتاب که دیدم، همین طور در نوشتههایی مشابه یادداشت خودم، متوجه شدم که گل محمد در مقام شخصیت اصلی داستان معرفی میشود. برگزدن کلیدر آشکار میکند که این موضوع خیلی هم بیراه نیست. اما به نظرم نادعلی چیز دیگری بود. بیتردید، نادعلی همان آدمی بود که توانست دست مرا بگیرد و با خود به قلب هر پیدا و پنهان کلیدر ببرد.
.
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمینشیند، اما تلخیهایش هر بار تازهاند، هر بار تازهتر.
بعد از مغازۀ خودکشی، مادۀ تاریک دومین کتابی است که از ابتدای سال خواندم ولی چنگی به دلم نزد. مادۀ تاریک برای من یادآور فیلمهای خاصی از هالیوود بود. از همان فیلمها که به طرف آمپول تزریق میکنند، بیهوش میشود، به هوش که میآید دیگر جای اولش نیست و پس از روزها گوربهگورشدن بالاخره میفهمد داستان از چه قرار است یا از همانهایی که دو نفر از تونلی تاریک به دنیایی ناشناخته پا میگذارند و در وسط ماجراجویی شاید دست به اسلحه یا عاشق یکدیگر بشوند.
نیویورک تایمز راجع به آن چنین نظر داده است؛ «رمانی دربارۀ انتخابها، راههای نرفته و امیال و آرزوهای سرکوبشده...» این رمان آمریکایی به قلم بلیک کراوچ با ترجمۀ هادی سالارزهی از سوی نشر نون در 384 صفحه و در سال 1398 چاپ شده است.
شخصیت اصلی این داستان علمی ـ تخیلی جیسون اشلی دسن نام دارد. او با همسر اسپانیاییاش دنیلا وارگاس و پسر نوجوانشان چارلی در شیکاگو زندگی میکند. جیسون آرزو داشت جایزهای معروف در علم فیزیک به دست بیاورد، اما تنها استادی معمولی در دانشگاه است. دنیلا نیز در این رویا سیر میکرد که نقاش برجستهای شود، ولی فقط هنرمندی گمنام است که تدریس میکند.
با این حال، آنها خیلی هم حسرت نداشتههایشان را نمیخورند، چون دلبستگی بیپایانی به زندگی اکنون خود دارند. زندگیای آرام در کنار هم. اما این آرامش و آسودگی خاطر به یکباره از چنگشان میرود. آن هم در شبی که جیسون از دیدار با رایان هولدر، دانشمند فیزیک و همکلاسی سابقش به خانه برمیگردد، اما به خانهاش نمیرسد، چون ...
در خلال داستان از برخی اصطلاحات علمی، مخصوصاً فیزیک استفاده میشود که در باب همۀ آنها توضیحاتی در متن اصلی یا پینوشت آمده است. کتابی پرهیجان که ممکن است گروهی از خوانندگان وقایع آن را به راحتی حدس بزنند. با متنی روان و همزمان ساده و پیچیده که هرکسی حاضر نیست آن را تا انتها بخواند و بیتردید خیلیها دوست دارند یکنفس آن را تمام کنند.
سرزمین آوارگان (Nomadland) فیلمی آمریکایی است. اما آدمها و جایهایی که در آن میبینیم با دنیای خیلی از فیلمهای هالیوود متفاوت است. ژائو کلویی کارگردان چینی این اثرِ درام و وسترن مخاطب را به میان طبقهای خاص از کارگران ایالات متحده میبرد که نایکجانشینی و اشتغال در کارهای موقتی دو ویژگی اصلی زیست آنان است.
کوچ دائم این گروه از مکانی به مکانی دیگر ما را با جنبههای مختلف این نوع زندگی آشنا میکند. و همزمان طبیعت بینظیر آن کشور پهناور را نیز به نمایش میگذرد. البته که این رفتنهای مداوم با اسب و قاطر و گوسفند نیست، این عشایر با ونهای خود جابهجا میشوند. ونهایی در دل جاده یا طبیعت که دوستشان دارند حتی وقتی دردسرساز میشوند. ونهایی که برایشان اسمهای زیبا انتخاب میکنند. و شاید روزی یا شبی در آن بمیرند.
سرزمین آوارگان، تولید سال 2020 میلادی، در 1 ساعت و 50 دقیقه داستان فرن را روایت میکند که یکی از همان خانهبهدوشها است. این زن قبلترها یکجانشین و ساکن امپایر در ایالت نوادا بود. فرن در کارخانهای واقع در امپایر کار میکرد. اما در پیامد بحران اقتصادی در سال 2011 کارخانه تعطیل میشود و فرن هم بیکار. به جز آن، شوهرش را هم از دست میدهد. حالا فرن موقعیت خوب سابقش را ندارد و غمِ مرگ همسر نیز بر دوشش یا در قلبش سنگینی میکند. پس به سرزمین آورگان وارد میشود. تا زندگیای تازه یا معنایی نو برای زندگی بیابد...
این فیلم آرام در اسکار 2021 سه جایزۀ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر زن نقش اول را به دست آورد. سرزمین آوارگان فیلمی است که با آدمهایش تو هم آواره میشوی؛ در کنار کارگرانی که جان میکنند تا زندگی کنند، در میان درختان، در پای سنگهای سخت، در دامان آسمانی که هر لحظه ممکن است غافلگیرت کند. و در این آوارگی حتماً خواهی پرسید که خانه کجاست؟ «خانه فقط یک کلمه است یا چیزی که درون تو است؟»