حمید جبلی برای من همان کلاهقرمزی بلا و پسرخالۀ کاری است. جبلی برای من یعنی «زیر درخت هلو»، «رفیق بد»، «دختر شیرینیفروش» و بیشتر از همه برایم «خواب سفید» است؛ خواب سفیدی که در آن هرکسی دستکم یک بار عشق را باور میکند. امروز بهجای سریال و فیلم از دریچۀ یک کتاب خاطرات با جبلی همراه شدم؛ «خاطرات پسربچۀ شصتساله». حالا جبلی برای من یعنی پسربچهای که شصتساله است!
این کتاب جمعوجور که ۸۸ صفحه دارد کاری از نشر پریان است و در سال ۱۳۹۸ شمسی منتشر شده است. «خاطرات پسربچۀ شصتساله» 32 داستانک یا روایت دارد. کتابی ساده و خواندنی که با خیالات و واقعیتهای کودکی جبلی سرشته است و در یک کلام نگاهی کودکانه به ماجراها دارد.
جبلی اینجا قلمبهدست است، سن و سالی دارد، شصتساله است، اما آن روزها را از دریچۀ همان سربههوایی و بیشیگلی بچگی تعریف میکند: «هرچه سؤال کردم جواب من را ندادند و من پیش عزیز رفتم و پرسیدم صیغه یعنی چه؟ و عزیز گفت: «یعنی گُه اضافه خوردن» باز نفهمیدم. از مادرم پرسیدم، گفت: «به شما مربوط نیست.» و پدرم جوابی عجیبتر به من داد و باید فقط از عمو میپرسیدم. او گفت: «یعنی حاج عمو با کبری خانم روسی عروسی کند و خیلی عجیب بود که اینقدر من را مسخره میکنند. یعنی حاج عمو کراوات بزند و کبری خانم روسی لباس عروس بپوشد و چراغ ریسهرنگی روی تورش ببندد» هرچه از بچهها میپرسیدم کسی نمیدانست. فقط میدانستم زنعمو بزرگه با منقل آتش به سر بیموی حاج عمو زده و سرش را شکسته و لپش سوخته.»
«خاطرات پسربچۀ شصتساله» که معلوم است در دهههای ۴۰ میگذرد، مانند کتابهای مثل خودش، روایتهای قشنگی از زندگی مردم کوچه و بازار دارد. حتی وقتی به یک مسئله سیاسی یا اقتصادی هم نگاه میشود، از زاویۀ مردم کوی و برزن است. خوردن موز برای اولین بار، رفتن به سینما برای اولین بار، رفتن به یک فروشگاه زنجیرهای شیکوپیک برای اولین بار، قطعکردن درختان چندین و چندسالۀ نیاوران برای اولین بار و دهها اولین بار دیگر گوشههایی از تاریخ دهۀ ۴۰ است.
حمید جبلی را در سینمای ایران به طنزی میشناسیم که گاهی به تلخی یک «خواب سفید» است. دفتر خاطرات او نیز طنزناک است، اما گاهی غمناک میشود. و بههرحال ارزشش دارد که بارها خوانده شود. کتابی است که هم خوانندۀ معمولی و از سر لذت میتواند آن را بخواند، هم پژوهشگر و برای یک کار پژوهشی میتواند آن را در دست بگیرد.
این کتاب جلد دومی هم دارد که سال ۱۴۰۰ و بهکوشش همان نشر پریان در ۲۲۴ صفحه منتشر شده است و ۵۹ قصه یا خاطره دارد و دورانی است که پسربچه شصتساله پایش به مدرسه باز میشود. در قسمتی از جلد دوم اینطور میخوانیم:
عزیز چای را در نعلبکی میریخت تا من نسوزم. آقابزرگ زیرچشمی به ما نگاه میکرد.
عزیز گفت: «من آرزو داشتم به مدرسه بروم. آقابزرگ هم چنین آرزویی داشت، ولی آن زمان امکان نبود.»
آقابزرگ گفت: «البته من جماران به مکتب رفتم.»
عزیز گفت: «بگذار به این بچه بگویم. تو کوچک هستی و سال دیگر به سلامتی به مدرسه میروی، آن هم مدرسۀ پسرانه. ولی میدانی تو هم قبل از دبستان کارهای مهمی میتوانی انجام بدهی؟ میدانی برای رب درستکردن چقدر میتوانی به من کمک کنی؟»
گفتم: «عزیز، من دوست دارم روزنامه بخوانم، دیکته بنویسم.»
او گفت: «میدانی مهمتر از این کارها چیز دیگری هم هست؟»
گفتم: «مثلاً چی؟»
گفت: «زندگی. مهربانی. انسانبودن...»