تو همیشه حرفهای تلخی میزنی (که خودم هم میدانم، ولی مثل ذکر روزهای هفته باید تکرار بشوند!). وقتی میگویی انتظار نداشته باشم کسی دوستم باشد، بهترین چیزی است که باید بشنوم. بهترین چیزی است که تا لب گور به دردم میخورد. بقیه حرفهای دنیا اینقدر به دردم نمیخورند! هروقت به من میگویی که انتظار صبوری و مهربانی و راستگویی و همدلی از کسی نداشته باشم، بهترین نصیحتی است که ثانیه ثانیه میتوانم تکرارش کنم و آرام شوم. دوستت دارم. ببخشید که همه فکر میکنند من خواهر کوچکتر هستم! درعوض تو خوشگل و خوشاستایل و پرجذبهای. اینطوری یربهیر میشود! دوستت دارم. و میدانم که چقدر از بالارفتن سنت بدت میآید (که من هم از پیری و مریضی و زمینگیرشدن میترسم. حتماً این پیری ترسناک است). اما بالارفتن سن هیچوقت ترسناک نیست. به نظر من خیلی از آدمها چون فکر میکنند دارند جوانی را پشتسر میگذارند و هنوز مزه زندگی را آنطور که دلشان میخواسته نفهمیدهاند، میترسند. ولی به نظر من این درست نیست. اینطور نیست که آدم حتماً در اوج جوانی مثلاً ۲۵سالگی بفهمد زندگی یعنی چی. خیلی مسخره است! اصلاً جوانی که برای خریت کردن و زمین خوردن است! به نظرم هر چیزی ممکن است در سن بالاتر هم به دست بیاوری. یک دفعه یک روز وقتی ۳۰ساله شدی با آدمی دیدار میکنی که بیشتر از هرکسی دوستش داری و دوستت دارد. میفهمی همان آدمی است که تمام عمر دنبالش بودی و دنبالت بود. یا ۴۰ یا ۵۰ یا... به نظرم ممکن است ۴۰سالگی بعد از پشتشر گذاشتن هزار شغل بالاخره همان کاری را که واقعاً دوستش داری، پیدا کنی. یا ۶۰ سالگی به هیکل و اندام و قیاقهات نگاه کنی و فکر کنی زیباترین جاندار روی زمینی! تفریح و سرگرمی و علایق و دوست و هزار تا چیز دیگر را میتوان به اینها اضافه کرد. بهنظرم آدم که سنش بالا میرود یا پیدایشان میکند یا آنقدر از نظر درک و شعور پخته و رشدیافته میشود، آنقدر پوستکلفت میشود و آنقدر زخمهایش عمیق و کهنه میشوند که نداشتن هیچکدامشان دیگر مهم نیست. دوستت دارم. تو زیباترین دماغ غیرعملی دنیا را داری. خوشمزهترین پیتزا و لازانیا و هاتچیپس دنیا را میپزی! و بنفشترین جیغهای خواهرانه را میکشی! دوستت دارم.