امروز، تولد کارگردان محبوبم اینگمار برگمان است. برگمان برای من فقط یک کارگردان نیست که وقتم را با او بگذرانم و اشک و لبخندهایم را نثار آثار بینظیرش کنم! آشنایی من با برگمان برایم یک دروۀ بینظیر بود (بوده است) که از پنجره آن بتوانم با دنیای پیچیده انسانی آشنا شوم. شناخت آدمها و روابط انسانی جزئی جدانشدنی از فیلمهای برگمان است (و منظورم این نیست که آدمها را میشناسم. منظورم را نوشتهام در ادامه!). اینگمار برگمان بارها سیمای آدمهای تنها، افسرده، غمگین، رنجور، شکستخورده، درمانده، زخمزخورده و سردرگرمی را به من نشان داد که به انتهای راه رسیدهاند. اینگمار برگمان برای من یک کارگردان کاربردی است! برگمان به من یاد داد که راه همدلی، همصحبتی و همدردی میان آدمها راه درازی است که رسیدن به آن شاید هرگز ممکن نشود. سنگینی سکوت میان آدمها را بارها از پنجره آثار برگمان حس کردهام. آدمهایی را دیدهام که برای بریدن از زندگی و رسیدن به مرگ چه تقلاها میکنند. و آدمهایی که ذرهذره جان میدهند. آدمهای اینگمار برگمان خیلی وقتها در سیمای انسانی مغرور با سینهای ستبر و صدایی محکم ظاهر میشدند، اما نزدیکشان که میشدی، ناگهان همان روان وامانده خودنمایی میکرد. بارها فیلمهایش برایم به پایان میرسید، بدون اینکه ببینم آدمهای فیلم به راه دیگری رفتهاند؛ راهی که نجاتبخش و پناهشان باشد. گاهی فیلم در جایی به پایان میرسید که همهچیز بدتر شده بود. برگمان به من نگفت با این آدمها (که شاید خودم یکی از آنها باشم!) چه کنم و چه کار نکنم، اما به من یاد داد که گاهی زندگی در همین واژههای ناامیدکننده خلاصه میشود. گاهی زندگی تهش همین احساسات غمگینانه است و دیگر هیچ (اما زندگی هیچ نیست). از پنجره آثار برگمان فهمیدم همین که بدانم فسردگی، غم، رنج، شکست، درماندگی، زخم و سردرگمی بخشی از زندگی است، بخشی از زندگی آدمهای اطرافم است، بخشی از زندگی خودم است، راه درازی را رفتهام. همین بس است و دیگر هیچ. نه نگاه گرمتری، نه مهربانی بیشتری، نه آغوش تنگتری هیچچیز نمیخواهد.